نمايشنامه راديويی
صحنه اطاقك انتظاري خالي و سرد واقع بر سكوي خلوت راه آهن يكي از شهرهاي آلمان. زن و مردي در سكوت كنار هم نشستهاند. سن آنها را بايد بين اوائل تا اواسط چهل حدس زد اما هنوز جوان به نظر ميرسند و جذاب. زن پالتوي مشكي قدري رنگ باخته اما خوشدوختي به تن دارد، با چكمهاي سياه به پا و كيفي همرنگ با پارچهاي براق به شكل كولهپشتي در كنارش كه سر چتري از آن بيرون زده. مرد با باراني به رنگ روشن و شلوار تيره، قيافه كارآگاه مانندي به خود گرفته است. از همان ابتدا با حالتي عصبي و عجولانه به دنبال چيزي در جيبهايش ميگردد. بعد آنرا مييابد و با همان كلافگي سيگاري روشن ميكند.
سكوت هر دو كماكان ادامه دارد. تماشاگران نميتوانند درست بدانند كه اين دو با هم صحبتي داشتهاند و درگيرند يا آنكه در پي مقدمات گفتگوئي هستند. مرد به تناوب به قطارهاي باري مقابل خود و دود سيگارش چشم ميدوزد و به نظر نميرسد سعي يا اصراري در شكستن سكوت داشته باشد. سرانجام زن با صاف كردن گلو كه به سرفهاي سريع ميانجامد، سخن آغاز ميكند و با لحني نسبتا ملايم به حرف ميآيد.
زن: بعد از آخرين مكالمات تلفني مون و اونهمه پرخاش جوئي و بعدش هم مدت ها بي خبري ميشد حدس زد كه حال و روزگار درستي نداري. اما من فقط اين اواخر شنيدم كه كارت به بيمارستان كشيده. متاسفم. ندائي ميدادي مياومدم. بهر حال خوبه كه فعلا همه چيز به خير گذشت. نبايد گذاشت درگيريهاي پرت پيش بياد. خونريزي معده بود يا مسئله قلبت؟ بايد هواي خودتو داشته باشي و كلا هم به خودت بيائي. اميدوارم تو اين فاصله رو استدلالاي منم فكر كرده باشي و راه كار دستت اومده باشه. بلكه هم خودت توجيه بشي و هم توجيهي باشه واسه من كه جدي گاهي از واكنشات جا ميخورم و اساسا از اداها و كارات كمتر سر در ميآرم.