آنچه در زير ميآيد، نقطهنظرات مختلف و
كوتاهيست كه پروانه سلطاني، ايرج زهري، ناصر رحمانينژاد و مصطفي اسكويي در بارهي
سعيد سلطانپور و تآتر او ابراز داشته
اند. (كتابنمايش)
مصطفي اسكويي
· انجمن ملي تآتر ايران (سعيد سلطانپور 1360-1321)
سعيد |
سلطانپور زاده در شهر سبزهوار به سال 1321 ميباشد، كه بلافاصله پس از اتمام تحصيل دبيرستان در آن شهر و توفيق در امتحان ورودي «هنركده آزاد هنرپيشگي آناهيتا» به اتفاق مادر فرهنگي و برادر كوچكتر از خود ساكن تهران شد و به عنوان آموزگار در «وزارت آموزش و پرورش» استخدام گرديد.
سلطانپور نيز، همانند بسياري ديگر، از بيرون ارتزاق و در «آناهيتا» تحصيل ميكرد. وي با علاقهاي سرشار و ذوقي وافر در ابعاد مختلف: نمايشي، سينمايي و انتشاراتي تحصيل و طبعآزمايي مينمود. طي سالهاي1344-1340 سلطانپور، يكي از مجريان پيگير آفرينشهاي صحنهاي و مشاركت كنندگان انتشاراتي بود. پنج شماره آخر مجله ماهنامه «آناهيتا» حاوي نخستين گامهاي سلطانپور در زمينه شعر و مقاله ميباشد.
با بسته شدن «تآتر آناهيتا» سلطانپور، به خيال خود، براي افشاگري روش كهنه آموزشي «دانشكده تآتر هنرهاي زيبا» وارد دانشگاه تهران شد، و سپاس خود را با اين نوشته در كنار تصويرش ابراز داشت:
"به ياد سالياني كه روان مرا با ژرفاي تآتر و هدف آن، جاودانه پيوستيد." وي ضمن حضور در دانشگاه جهت كسب «ليسانسنامه»، با دعوت دوستانه ديرين: رسول نجفيان، ناصر رحمانينژاد، محمدرضا صادقي، رضا كيكاوسي و عدهاي ديگر، اقدام به تشكيل گروهي آزاد به نام «انجمن ملي تآتر ايران» كرد. اين گروه با تكيه بر رسالت هنري و اجتماعي «آناهيتا» به اجراي اين نمايشها توفيق يافت:
«دشمن مردم» اثر: ايبسن
«چهرههاي سيمون ماشار» اثر: برتولد برشت
«ننه دلاور» اثر: برتولد برشت
«حسنك وزير» اثر: سلطانپور
با آنكه اعمال مستبدانه حكومتها در سالهاي 1332-1320 و 1313-1301 عليه تآترهاي مترقي زمان، جز رسوايي و بدنامي تاريخي، ثمري به بار نياورده بود، آزموده بار ديگر آزمايش شد. ولي اينبار هنوز چراغهاي «آناهيتا» خاموش نشده، شكوفهاي ديگر گُل كرد. اما همينكه دستگاه از تمهيدها و فريبها مأيوس شد، به آخرين حربه دست يازيد. عصر يكي از روزهاي سال 1353، هنگامي كه اعضاي «انجمن»، سرگرم اجراي تمرين، در يك آپارتمان خصوصي، بودند، مورد حمله ناگهاني قرار گرفتند. در نتيجهي اين حمله بيش از چهل نفر از اعضاي گروه و تماشاگران طعم زندان را چشيدند.
برگشت به گذشتهها و تماشاي كردار و اعمال خوب و بد، روي پرده دروني خاطر هر زنداني، براي سعيد نيز نميتوانست توجيهگر ژرفاي بيشتر روش غيرعجولانه و گامهاي سنجيده و مسئوولانه «آناهيتا»، در راه نيل به اهداف آموزشي و رسالت هنري نباشد.
سلطانپور نويسنده، شاعر، بازيگر، كارگردان و عضو فعال «كانون نويسندگان ايران» پس از خروج از زندان راهي اروپا شد.
جلاي ناخواسته از وطن و سفر به اروپا راه گزيده وي شد. اما طول اقامت در پاريس هنوز به سال نرسيده بود، كه پيروزي ناگهاني انقلاب سال 1357، سبب برگشت پرشتاب وي به ميهن شد.
سلطانپور كه تا پيروزي انقلاب هنرمندي سياسي بود، سياستكاري هنرمند شد، و گويا فعاليتهاي خود را در ردههاي بسيار بالاي تشكيلات آغاز كرد.
كوشش او در جمعآوري و وحدت همكاران اسبق، كه برخي از آنان تا واپسين دم رژيم محبوس بودند، به جايي نرسيد، سهل است، كه آشكارا آنان را بدو دسته تقسيم كرد. دسته نخست به كارگرداني رحمانينژاد، نمايش «كلهگردها و كلهپوكها {تيزها}[1]» نوشته برشت، و سلطانپور، در راس دسته دوم، نمايشنامه «عباس آقا، كارگر ايرانناسيونال» را، در استوديومهاي ورزشي و فضاهاي باز برخي از كارخانهها اجرا كردند.
نمايشنامهي « عباس آقا ... » بيانگر سرگذشت شغلي و واقعي كارگري به نام «عباس آقا» بود كه از كارخانه «{ايران} ناسيونال» اخراج شده بود. در اين نمايش، عباس آقا، كارگر واقعي، خود ايفاگر نقش خويش است.
وي در پي فعل و انفعالات و جناحبنديهاي درون تشكيلاتي، گويا در جناحي قرار گرفت كه طرفدار مبارزهي مسلحانه ميبود. به همين جهت دستگير، و بطوريكه بعد شايع گرديد، تيرباران شد.[2]
· بخشي از يك گفتگو با ناصر رحمانينژاد
پرسش: ناصر رحمانينژاد ناميست در تآتر كه با نام سعيد سلطانپور گره خورده است. اين قضيه به چه دليل است؟
پاسخ: خيلي ساده. بهدليل همكاري درازمدت ما در تآتر. اما اينكه اين همكاري چگونه آغاز شد و چگونه پايان يافت، مهم است. در سال 1345 من يك گروه تآتر به نام گروه تآتر مِهر تشكيل دادم كه به مدت دوسال فعاليت داشت.
آغاز فعاليت آن با نمايش «حادثه در ويشي» اثر آرتور ميلر بود و بعد دو كار تلويزيوني، يكي «محلل» صادق هدايت و ديگري «سماور نديدهها» نوشتهي نصرتالله نويدي كه در تلويزيون ملي ايران ضبط شد. بعد در رابطه با وضعيت آن زمان و سياست فرهنگي حاكم، متوجه شدم، كه گروه توان و ظرفيت لازم در برخورد با مشكلاتِ سانسور و مسايل سياسي را به دليل تركيب اعضاي گروه ندارد. لازم بود كه گروه تقويت و بازسازي شود. به اين دليل، از تعدادي از دوستان تآتري خود كه در تآتر آناهيتا با هم همكاري داشتيم، دعوتكردم كه به گروه بپيوندند تا با همكاري و همفكري هم، كار خطير تآتر را پيش ببريم. از جملهي كساني كه پيش از همه از اين پيشنهاد استقبالكرد، سعيد سلطانپور بود و با حرارت و پشتكار عجيبي كار را آغازكرد.
پرسش: سعيد سلطانپور را شاعر و كارگرداني ميشناسند كه بسيار شيفتهي مبارزهي سياسي بودهاست, شماري نيز معتقدند كه هنر جدي وي در واقع مبارزه با رژيم شاه بوده و به عبارت ديگر فعاليتهاي هنري وي تنها وسيلهيي براي دفاع از آرمانهاي سياسيـ اجتماعي او محسوب ميشدند. نظر شما در اين باره چيست؟
پاسخ: شايد نتوان موضوع را به اين سادگي بيانكرد. ببينيد، در كشورهايي مانند ايران، به دليل فقدان دِمُكراسي و آزاديهاي اجتماعي، هرگونه انتقاد و بدتر از آن, هرگونه مخالفت با دولت، بلافاصله انگ سياسي و اقدام عليه امنيت كشور ميخورد، يا مثل امروز انگ محاربه با خدا و اسلام و از اين نوع اتهامات و مزخرفات. انتقاد يا مخالفت با يك رژيم ضمن اينكه بههرحال خصلت سياسي دارد،ِ اما به اين معنا نيست كه فردي كه اين انتقاد را ميكند، فعال سياسيست يا عضو حزب و سازمان و دارودستهييست. افراد در مورد مسايل اجتماعي و سياسي كشورشان و اقدامات و سياستهاي دولتشان اظهار نظرميكنند. اين حق آنهاست. منتها وقتي به كشورهايي مثل ايران ميرسد، آنوقت قضيه صورت ديگري به خود ميگيرد. براي آنكه رهبران سياسي ما و كشورهايي نظير كشور ما, آدمهايي تنگنظر، مستبد، كوتهفكر و احمق هستند. سياستمدارانِ مرتجعي هستند و تحمل هيچ انتقادي را ندارند. به همين دليل انتقاد يا مخالفت به عنوان دشمني يا گناهِ كبيره تعبير ميشود كه بايد جَزا شود. بعد وقتي در چنين شرايطي كسي جراتميكند, انتقادكند يا مخالفتكند، به صورت متفاوتي ديده ميشود. در مورد ما هم همين قضيه صادق است. ما كه فعاليت سياسي نميكرديم. ما كه جزو حزب و دارودستهيي نبوديم. تفاوت ما با ديگران و گروههاي تآتريِ ديگر اين بود كه كوشش داشتيم، هم از لحاظ فكري، يعني محتوايي و هم از لحاظ زيباييشناختي، با زمان خودمان پيش برويم. كوششداشتيم مستقلباشيم و مستقلفكركنيم. وابسته و حقوق-بگـير نباشيم. به همين دليل تفاوت ما آشكار بود - براي اينكه ديگران وابسته بودند، مطيع بودند، حقوقبگير بودند و يا بيتفاوت بودند. در چنين وضعيتي نمايشهاي ما - كه البته مضامين اجتماعي داشتند - در مقايسه با نمايشهاي كممايه و بيارتباط با مسايل اجتماعي، شكل حادتري به خود ميگرفت. در كشورهايي كه آزاديهاي اجتماعيِ نسبي وجود دارد، اجراي هيچ نمايشنامهي حاد سياسي، يك حادثهي سياسي يا حتا يك حادثهي هنري عليه دولت تلقي نميشود. اما در ايران، رهبران سياسي از اين وحشت دارند كه يك نمايش ممكن است يك انقلاب بهدنبال داشته باشد. چرا؟ براي اينكه اين رهبران هم مرتجع هستند و هم ترسو. يك ديكتاتور بزدل هم هست. همين ترس و بزدليست كه باعث ميشود آزادي را از مردم سلبكنند. وحشتِ ازدستدادنِ قدرت، وحشتِ از انقلاب باعث ميشود كه يك ديكتاتور يا يك ملاي مرتجع و عقبمانده, نيروي پليسي و سركوب خود را تقويتكند. همين روشِ سركوب و سانسور موجب ميشود كه از يك هنرمند كه فقط خواستار آزادي براي خلاقيت هنـري خود اسـت، يك انقلابـي، يك سيــاسـي و يك دشمنِرژيم بسازد. و همينكه يك هنرمند در ميان روشنفكران, و احتمالن در ميان مردمِ سركوب شده, با اين چهره شناسانده شد، وظايف جديدي - كه احتمالا چندان هم به كارش ربطي ندارد - به دوش او گذاشته ميشود. و همين است كه امروز شما ميگوييد: سعيد سلطانپور، بهعنوان هنرمند، بسيار شيفتهي مبارزهي سياسي بود. آري. سعيد سلطانپور ضمنا شيفتهي مبارزهي سياسي هم بود. "وظيفه"يي كه يك رژيم مستبد و مرتجع - و بايد بگويم كه از زاويهيي ديگر, سازمانهاي سياسيِ چپِ ما - به دوش او گذاشته بود. يك رژيم مستبد و ضد آزادي از هنرمند يك آدمِ مطيع و ابزارِ تبليغ ميخواهد و يك سازمان سياسي هم از يك هنرمند انتظارِ يك فردِ سازمانيِ وفادار و ابزارِ تبليغي را دارد. هردوي آنها او را به عنوان ابزار ميبينند، اما براي دو هدف متفاوت؛ گيرم كه متضاد.
برگردم به سوآل شما. بايد بگويم آري، سعيد سلطانپور به طور كلي سياست مسالهاش، و اساسيترين مسالهاش، شده بود. تاحدي كه وظايف و نقش هنر در كارهايش، به خصوص پس از انقلاب، رنگباخته بود و ارتباط هنر و سياست را از زاويهي تحليلها و تفسيرهاي صِرفا سياسي، با همهي تنگناهاي معرفتي و بينشيِ سازمانهاي سياسيِ ما، ميديد. چيزي كه - به عقيدهي من - موضوع تفاوتِ ميان من و او بود.[3]
ايرج زهري
· سعيد سلطانپور و تآتر او
سلطانپور |
از شاگردان «هنركدهي هنرپيشگي آناهيتا»ي اسكويي(ها)، براي نخستينبار در نمايش «اتللو»ي او به ترجمهي محمود اعتمادزاده (بهآذين) 29 اسفند 1337 بازي كرده بود. من اين نمايش را كه پرويز بهرام، دوست و همكلاسي دانشكدهي حقوقم، در آن نقش اتللو را بازي ميكرد، نديدم. سلطانپور را من از روي كارهاي بعدي او «دكتر استوكمن» كه عنوان اصلي آن «دشمن مردم» است، اثر هنريك ايبسن و «عباسآقا كارگر ايران ناسيونال» نوشتهي خود او شناختم.
سلطانپور يك سياستپيشهي هنرمند بود، تآتر به عنوان هنر برايش در درجه دوم اهميت قرار داشت. او نه سياستمدار كاركشتهاي بود و نه هنرمند فوقالعادهاي، عاشق ايران و آزادي بود و در راه آرمان و هدفهاي سياسي خود، كه براي من هميشه قابل احترام بود و هست، چنان تند و بيمهابا پيش ميرفت كه برنامههاي نمايشياش كه ميبايست هنر بوده باشد، بيشتر به مبارزه و شعار سياسي تبديل ميشد. اينجا به دو نمونه اشاره ميكنم.
· دكتر استوكمن (دشمن مردم)
در نمايش «دكتر استوكمن» (1347 در انجمن ايران و آمريكا و 1349 در دانشكدهي هنرهاي زيبا)، كه مانند همهي آثار ايبسن در آن كشف حقيقت مسالهي اصلي است، سلطانپور روي آن بخش از نمايشنامه كه دو دوزه بازي و پنهانكاري مطبوعاتِ زمان نويسنده را نشان ميدهد، تكيه بسيار گذاشته بود، در واقع ميخواست با استفاده يا با سوءاستفاده از نمايشنامهي ايبسن مطبوعات ايران را بكوبد. در اين نمايش مهدي فتحي در نقش «دكتر استوكمن» فوقالعاده بود، اما به ديگر هنرپيشگان كه اتفاقا چند تن از آنان نامي ميان هنرمندان داشتند، همچون «ناصر رحمانينژاد» و «رضا بابك» توجهي كه بايد نكرده بود.
در پايان نمايش عدهاي از ماموران ساواك به سالن ريختند و سلطانپور را مقابل چشمهاي نگران و زبان خاموش همگان با خود بردند. چند روز بعد مهدي فتحي را ديدم كه براي اعتراض به دستگيري سلطانپور، سرپيچ خيابان اسلامبول امضاء جمع ميكرد، من هم با كمال ميل امضاء دادم.[4]
پروانه سلطاني
· اگر سعيد زنده ميماند ... !
سعيد |
سلطانپور استاد دانشكدهي ما بود. البته بعد از انقلاب. كلاس او متفاوت از هر كلاسي بود. به خاطر ميآورم كه هميشه در كلاس او ما صندليها را ميآورديم و دور هم مينشستيم و اين دور هم نشستن فضايي صميمانه به وجود ميآورد، به طوريكه اگر كسي وارد كلاس ميشد، نميتوانست تشخيص بدهد چه كسي شاگرد است و چه كسي استاد. مگر از موي سفيد او.
هميشه سعيد با پاكتي ميوه يا شيريني به كلاس ميآمد و اغلب در موقع تنفس ما همانجا در كلاس ميمانديم و اغلب هم بعد از پايان كلاس به همراه همهي شاگردان براي ناهار بيرون ميرفتيم. خلاصه روزهايي كه با سعيد كلاس داشتيم دوستداشتيم تمام وقت آنروزمان را با او بگذرانيم. در طي آنروز صحبتهاي ما حتي به درددلهاي خانوادگي ميكشيد. سعيد از پرشورترين آدمهايي بوده كه من در زندگيم ديده ام. و به نظرم همين شور او را در تآتر خلاق ميكرد. به طور مثال در طي نمايش خياباني «مرگ بر امپرياليسم» كه متاسفانه بعد از دو اجرا به دستگيري بازيگران آن منجر شد، سعيد در هر روز تمرين با ايدهاي تازه ميآمد. او در صدد اين بود كه بعد از به روي صحنه آمدن نمايش موفق «عباسآقا كارگر ايرانناسيونال» نمايش مستندي از وضعيت طب و بهداشت در ايران به روي صحنه بياورد، ولي اين كار مستلزم يك كار تحقيقي بسيار وسيع بود. بدين منظور ما با تعدادي از دانشجويان رشتهي سينما به همراه ضبطصوت و دوربين در چند بيمارستان دولتي با دكترها، پرستارها و بيماران مصاحبه كرديم. جالب اينكه هر كدام از اين آدمها داستاني شنيدني داشتند و شايد بعضي از آنها براي يك فيلم يا يك تآتر به تنهايي كافي بود. اين ايده متاسفانه در نيمهراه متوقف شد.
سعيد قصد داشت مشكلات بهداشت و درمان را از اين طريق به روي صحنه بياورد. هر چند ما در طي اين مصاحبهها چندينبار مورد تهاجم پاسداران قرار گرفتيم، ولي با هوشياري سعيد قضيه فيصله پيدا كرد. اما علت واقعي نيمه تمام ماندن اينكار آغاز سركوبها، دستگيري و بالاخره اعدام سعيد بود.
هميشه فكرميكنم اگر او زندهميماند، با شوري كه در سر داشت ميتوانست كارهاي زنده، تازه و خلاقانهيي بكند. در هر حال اميدوارم كسي يا كساني از نسلهاي بعدي او بتوانند كار و شيوهي تآتري او را دنبالكنند. ولي واقعا جاي او در ميان خانوادهي تآتر خالي است. آگوست 2001
1- اين گفتگو را در سال 1999 اصغر نصرتي با ناصر رحمانينژاد انجام داده بود كه متن كامل آن در شمارهي هفتم كتاب نمايش (آپريل 2001) از صفحهي89 تا 106 به چاپ رسيد.
(كتاب نمايش)
[4] برگرفته از كتاب:«يادها و بودها»، ايرج زهري، انتشارات باران، سوئد 1999، ص. 110.
در مورد اين مطلب نظر دهيد