سعيد سلطانپور
طرح از فریده رضوی
اكنون |
كه در جوامع طبقاتي، بيش از هر
زمانِ ديگر، هنر و انديشه، به مثابه سلاحي ارزان و موثر بازاردارد و وسيلهيي
جادويي براي ماندگاري طبقهي وابسته به امپرياليسم جهاني است و همواره در جهت
تحميق مردمان محروم و عامي به كار گرفته ميشود، كوشش براي بيداري و آنگاه پيگيري
سرشار از ايمان، براي هوشياري مردم، وظيفهي آرماني هنرمنداني ست كه با درك توان و
لياقت تاريخي مردم و همچنين تحليل و شناخت حقوقِ ازدسترفتهي ايشان، انديشهي
مبارز خود را به سلاح اقدام مجهزكرده اند و براي اكتساب حقوقِ ربوده شدهي "كار" و
تنظيم مردمي آن، به بهاي تحقير و تهديد و زندان و شكنجه و خون و مرگ خويش ميكوشند.
طبقهي استثمارگر با پشتوانهي ربودهي خويش كه تبلور و تراكم نيروي " كار" مردمان
محروم و خاموش است، به موجوديت تحميلي خويش قدرتي شيطاني بخشيده و زير سلطهي
تجهيزات نظامي، فرهنگ انحطاطي خود را به لعاب مفاهيم مترقي هنر و فرهنگِ امروز ميآلايد
و ميگسترد تا بيشازپيش پاسخگوي نيازمنديهاي متجاوزين جهاني باشد.
تجهيزات استعماري براي آلودن و تضعيف هنر و ادبيات مترقي و مليِ جوامع طبقاتي امروز كه درجهت منافع غصبشدهي مردم، نيازمندانه و با درك كامل خطر، خود را به طوفان سياست افكنده است و ارزشهاي خود را از طريق تحليل و تفسير محروميتهاي تاريخي و موجودِ ملتي فقيرـ آري، بسيار فقيرـ كسبكرده، تمهيدهايي بسيار چيده است تا درواقع تفكر و عمل ملي از ملت زدودهگردد و جامعه بهصورت ريشهيي فرعي و مناسب براي درخت عظيم امپرياليسم درآيد.
اين آرزو كه از روشي ديكتاتوري مايهميگيرد، در قلمرو هنر و انديشه، چگونه تحقق مييابد؟ دشمن طبقاتي با حسابگري و طرحريزيهاي لازم كه مستقيما از طريق كارشناسانِ بيگانه تقويتميگردد، شيوههاي تفكرات خرافي و كهنهي دورانهاي گذشته را كه ريشههايي ستبر در آسمان و مقدرات دارد و به توجيه جاودانهي تمام مصائب معيشتي و رواني مردم ميپردازد و همواره تحمل امروز را بر پايهي تقدير، ممكن ميسازد، ترويج ميكند و ميستايد و به چاپ و نشر آثاري چنين كه در آن به تمامي، تمنيات و تصورات عقب ماندهي مردم دربارهي آسمان و زمين و زندگي رعايت شده است، در كليهي زمينهها، از مباني ديني گرفته تا مسايل علمي، دست ميزند و از طريق سازمانهاي بزرگ انتشاراتي، با تلاش كارگزاران دورونزديك، آن قسمت از هنر و ادبيات و علم و فلسفهي زبانهاي بيگانه را ترجمه، تفسير و شايعميكند كه منطبق بر نيازهاي جابرانهاش باشد و خطرناكتر و تهديدآميزتر از همه، همچنانكه سالهاست ناظر آنيم، برتدريس مدارس ابتدايي، متوسطه و دانشگاه ـ تا آنجا كه بتواند ـ از ارتجاعيترين ديدگاه نظارت دارد. آنچه در كتابهاي درسي امروز متجلي است، مفاهيمي جداگانه و كلي است كه با يكديگر رابطهيي مغشوش و گمراهكننده دارند و به كار شناخت زندگي موجود نميآيند و اصولا با واقعيتهاي امروز در تضادند و محصلين را در مجموع به تباهي اخلاقي و علمي ميكشند. سرپوشي متزلزل براي تجليات تاريخي زندگي و واقعيات امروزند و انسان را در برخورد با واقعيت به تسليم و شكست وادارميكنند.
دبستانها و دبيرستانها و دانشگاهها ـ درمجموع ـ زير زبالهي دانستنيهاي پراكنده، بيماريزا، متشتت و تقديرساز مدفونشده اند و تنفس در فضاي آلوده و خفهي درس، حنجرهي جوان امروز را سوزانده است تا عمكرد اكنون و بهويژه آيندهي ارتجاع در ربودن سرمايههاي عمومي جامعه، بدون خطر و به سهولت، ممكن شود. وقتي دبستانها زير تودههاي پوسيدهي درس ـ مشق ماشيني، تعليمات خرافي در زمينهي دين و جامعه، علم الاشياء ساكن و ديني، انشا و ديكتهي تكراري، داستانهاي مردود قديمي، تعليم مكانيكي خدا و... و ميهن مدفون ميشوند، در واقع فرهنگِ آيندهي سرزمين ما، دچار تباهي و تحقير شده است و هنگاميكه فرهنگ يك ملت، فرهنگ تحميلي بيگانگان شد و از تحرك و تنوع و مليت بركنارماند و مطيع و بازيپرست و خيالباف و منزوي گرديد، ديگر از مفهوم مترقي و آيندهساز مليت چه ميماند؟ ملت، همچون امروز و حتي تسليمتر، در برابر دزدان رسمي جهان سكوتميكند و غارتزده برجاي ميماند و چشم به دروازههاي صدور ملي ميدوزد و نظارهگر غارتي عظيم ميشود:
درياي سياه به غارت ميرود، و ملت گرسنه است.
مزارع سپيد و شكفته به غارت ميرود، و ملت گرسنه است.
دريا و درختان و كوهها به غارت ميروند و او همچنان غارتزده بر جاي ميماند. براي عظيمترين غارتها، ميبايد عظيمترين تحميل فرهنگي ممكن شود. پس بيهوده نيست كه فرهنگهاي ملل فقير غارتزده، نيمهجان ميشود. پس بيهوده نيست كه معلم به هيچ گرفته ميشود تا زير فشار استراحت و نان خانواده، مسئوليت خويش را از ياد ببرد و براي حفظ تعادل مرسوم زندگي به مشاغل ديگر نيز بپردازد. پس بيهوده نيست كه بر كتابهاي درسي و كتابهاي كودكان نظارتي ديكتاتوري به عمل ميآيد و بيهوده نيست كه مطبوعات ارزشي برابر تسليحات مييابد و براي هنر و ادبيات با شور و بررسيهاي بسيار برنامههاي دوراني تدارك ديده ميشود و گردن مفاهيم مترقي با گيوتين سانسور قطعميگردد.
ديكتاتوري و سانسور در قلمرو هنر و انديشه، چنان وسعت يافته كه بررسي هموارهي آن وظيفهي هر هنرمند و اديبي است كه وجدان سياسي خود را در جهت نجات حقيقت بيدار ميداند. من ميگويم نبايد سكوت كنيم. شايد شما نيز اين را ميگوييد. اما عمل چيز ديگري ميگويد: ما سكوت كرده ايم. نفسهاي جسته وگريخته هرگز كافي نيست. بايد خطركنيم. همه از تاكتيك حرف ميزنيم و من چنين دريافتهام كه جاي كلمهي " ترس " را با " تاكتيك " عوض كرده ايم. اگر همه برويم و بنويسيم و هرطورشده، منتشركنيم، ديوار سانسور ميشكند. وقتي خودمان، انديشههاي عاشقانه و ايماني خويش را سانسورميكنيم، چنان است كه چشم فرزندانمان را در آستانهي تولد بيرونكنيم و توجيهمان ترسي باشد كه بر ما اعمال ميشود. از اين لحظه بياموزيم. اگر راست ميگوييم. اگر با شهامت خود ايستاده ايم. اگر ميدانيم حق با ماست، سكوت نكنيم. سانسوردرخويش در قلمرو هنر و ادبيات، اولين خيانتي است كه خود در بارهي خود مرتكب ميشويم و با دشمن همدستي ميكنيم تا به تاكتيك او تحقق بخشيم.
ما خود را خانوادهي مغلوب هنر و ادبيات اين سرزمين ميدانيم، و با اينهمه دربرابر بيشترين اجحافي كه به ما ميشود، ساكتمانده ايم. مجلات و روزنامهها در قرق ارتجاعاند و گردانندگان آن خريداري شده اند، يا زير سايهي تفنگ ترسيده اند، يا خود از مريدان نزديك ارتجاعند و در كادر سرمايههاي داخلي و خارجي سهامگذاري ميكنند ... و ديگر پيداست كه سرنوشت فرهنگي خوانندگان چيست!
در اين سالهاي طولانيِ شكست بيشترين لطمهي فرهنگي را، از روش آموزشوپرورش كه بگذريم، مطبوعات به ملت زده اند و در برابر اين همه، تلاشهاي تفريحي و توجيهي كارمندان جبههي واقعي هنر و ادبيات به كجا ميتواند رسيد؟
ترس، هر لحظه بيشتر، ما و هنر و ادبيات ما را به كام ميكشد. به طوريكه امروزه، هنر و ادبيات ما، هنر و ادبيات ترس نيست. هنر و ادبياتي ترسوست. همواره ميگريزد، تحقير ميشود، در انزوا چون شير، يال برميآشوبد و در جمع، در جامعه، چون روباهي زيرك از خطر ميگريزد، اما تنها بيداري و شهامتِ وجدانِ هنرمند و اديب است كه در ستيزه با فقر رواني و فرهنگي و نيز تباهي درون طبقهي مرفه، تواناست و ميتواند نه تنها در جريان آيندهي تاريخ كه هم اكنون، زمينههاي شكست آن را فراهم آورد. اما نميتوان ادعا كرد كه هنر و ادبيات ما، آنگونه كه ميبايد، بيدار است و شهامت را ميشناسد. ما به شدت تحقير شده ايم و اگر تكاني به هستي فرهنگي خويش ندهيم، به مسخي آرام و نامعلوم تن خواهيم سپرد و تمام حساسيتهاي اجتماعي و مردمي خويش را به باد خواهيم داد و به واقعيتهاي آلوده و متعفن عادت خواهيم كرد. دشمن با امكانات وسيع خود، همواره در حال تجهيز است و براي تسلط بر هنر و ادبيات و كاربرد آن براي مقاصد وسيع سياسي خويش، ميكوشد و ما تنها سلاح آشكار و حتي قانوني خويش ـ سلاح كوبندهي قلم و سخن ـ را از كف نهاده ايم.مثل عاشقان عهد عتيق، در جستجوي معبود سر به بيابان نهاده ايم و هنر و ادبيات مسئول را ميجوييم و نمييابيم. ميدانيم ملت ما، بيمار و فقير است و اين دانشي اكتسابي است. نبض اقتصاد ملت را در دست نداريم. به بيماران آواره، اجاره نشينان فقير، كارگران بيكار و ازدحام كهنه پوشان و سرخوردگان توجه نداريم. و دشمن، سرسخت و مسلح بر گردهي اقتصاد نشسته است و هنر و انديشه را رام خود ميخواهد و چنين نيز ميكند:
با تبليغات وسيع صنعتي، آموزشي و هنري كه موجد اسارت اقتصادي و فرهنگي است زنداني از مناسبات فريبندهي توليدي ميسازد و دهقان و كارگر و كارمند را با شگردهاي نوياب، بردهي مصارف اقتصادي و فرهنگي ميكند و به بند قسط و تجمل و تفريح و تحميق ميكند و با گسيل قشونهاي گوناگون، مليت كاذب، مقدسات سنتي، سلسله پرستي و تقدير را ميآموزد و آن كميت مترقي از تكامل را كه به دليل جبر تاريخي ناگزير از پذيرش و اشاعهي آن است به مواهبي اهدايي تبديل ميكند و پايگاهي تازه براي وجاهت الهي و مقبوليت اجتماعي خويش ميسازد تا در مجموع مردم را از حربهي مبارزهيي كه جبر و فلسفهي نوين را در بر دارد خلع سلاح نمايد و فلسفهي ساكن و بستهي خود را با تمهيد سياست نو اسلام نو، و هنر و انديشهي نو، سرپوش فجايع مسلم خويش سازد. در جهت سياست نو، احزاب نوين ميسازد و براي تبديل سلاح زنگار بستهي دين به تيغي دو دم، آن كيفيت مترقي را كه از طريق جبهههاي نيمه مبارز ديني اشاعه مييابد، تحت عنوان " دست نشاندگان بيگانه " نابود ميكند، تجليات زنده و بر جاي ماندهي دين را ميكشد و آنگاه، آن را چون نعشي سنگين، بر شانهي خسته و مجروح مردم مينهد و با تحريك زمينههاي تسليم و زاري و تقدير انديشي و مسالمتجويي به وسيله معممين خريداري شده، فرهنگ را تضعيف ميكند، راديو، تلويزيون و مطبوعات را پايگاه مسلم خود ميداند و شبانه روز به تبليغ فرهنگ ظالمانهي خود ميپردازد:
موسيقي از تسليم و زاري و روياهاي نا ممكن و اندوه و تخدير پر است.
تفسيرها، پر هياهو، ضدمردمي، مهيج و بزك كرده و فريبنده است و هدفي جز تاييد مركزيت ارتجاع ندارد. داستانها، نمايشنامهها و پند و اندرزها، همه و همه، كليشهاي، تهوعآور و مضمحل كننده است و براي تأكيد سرنوشت محتوم تهيه ميشود.
صداهاي كارگزاران برنامههاي راديويي و تلويزيوني، قلابي، مرده، آلوده به رمانتيسمي تخديركننده و متكي به ندانستگي و تصور قالبي مردم نسبت به ارزشهاي مترقي صدا، كلمه، موسيقي و در مجموع هنر و انديشهي مبارز امروز است.
در چنين شرايطي كه هنر و انديشه، بر اثر تفنگ و طلا، خدمتگزار دستگاه است. در چنين شرايطي كه حريف، صورتك اعتلا و سعادت اقتصادي و فرهنگي مردم را پشتوانهي مقاصد سوداگرانه وجاهت ملي و جهاني خويش ساخته است و با تغيير عناوين و القاب حتي، تجديد حيات ميكند و با درك نيروي تاريخي كلمات، آنها را از ضرورت زماني و مكاني ميزدايد و با مصرف اصطلاحات مترقي، مفاهيم را قلب ميكند و هنر و ادبيات را از طريق تصويبنامههاي سياسي ـ فرهنگي و كاربرد سرمايههاي اجرايي آن به خدمت ميگيرد و در مسيري دلخواه جريان ميدهد و با همكاري دانشمند و هنرمند خود فروخته، به تفتيش انديشه و عمل ميپردازد و با ايجاد سازمانهايي، به مجامع مردمگراي راه مييابد و دانشجوي مبارز و كارگر روشنفكر را به اسارت ميبرد و روشنفكران را به قلاع دور و نزديك و نظام تبعيد ميكند، و اعتصابات پراكنده را كه نشانههاي دردناك نبودن آزادي و تسلط فقر و قدرتاند ميكوبد و پنهان ميدارد و با چنين روشي، سد راه جنبشهاي آزاد جوامع ديگر نيز ميشود، هيچ نيرويي مگر نيروي بيداري و هوشياري ملت خوابزده، نميتواند در جهت اقدام، مقاومت كند، بستيزد و به برد نهايي برسد.
سالهاست كه در اين جامعه، از وظيفهي هنرمند، اديب و روشنفكر صحبت ميشود اما به سادگي ميتوان دريافت كه اين وظيفه، هنوز با هنر و ادبيات نياميخته است. وقتي هنرمند و اديب موضع طبقاتي نگيرد، با دشمني مشخص و معلوم در نياويزد، مردم و زبان غني و مؤثر آنها را در نيابد، توازني منطقي ميان ارزشهاي هنري و رشد فرهنگي مردم برقرار نسازد و مثل بيشتر استادان متحجر دانشگاهي و هنرمندان مرفه تلويزيوني، از سر رفاه و ترحم، مردم نوازي كند، به ميان مردم نرود، در اتاق مردم ننشيند، با مردم نپوشد و ننوشد، به حرفهاي مردم گوش ندهد و چون خدايي ناشناخته، از فضاي مرفه و روشنفكرانهي خويش با اشاراتي خداوندانه به حل و فصل قشري مسايل محروميت و فقر بپردازد. خدايي كند و بندهنوازي بياموزد. عملا گرايشهاي فرهنگي خرده بورژوايي داشته باشد و به هنر و ادبياتي كه با تمام تجليات زيبايي شناسانه، تحكيم دهنده روابط فرهنگي طبقه مرفه جامعه است، دل بسپارد و با اين همه، در حرف، مردمي و حتي مبارز بماند، هرگز نميتواند مفهومي واقعي از وظيفه داشته باشد، چه، اگر چنين باشد، ديگر وظيفه حرفي براي كسب موقعيت اجتماعي ست. سرپوشي براي پوشاندن مباني غلط ذهني است. صورتكي براي استتار رابطهيي اشتباهآميز است كه ميان ذهنيت و عنيت برقرار شده است. از مفاهيم عيني حرف ميزند و اثرش تجسم بي منطق ذهنيت است. از وظيفه ميگويد و كارش سر در گم و غير مسئول است. ميكوبد. هنرمندي اجتماعي است و هنرش را براي تحكيم فرهنگ دلخواه نظام موجود به كار ميگيرد و در مجموع در ساختمان ايده آليستي جامعه شركت ميجويد.
وظيفهيي كه امروز در هنر و ادبيات مطرح است، در اولين اقدام، چيزي جز توازن ديالكتيكي ميان عينيت و ذهنيت نيست. اگر اين توازن درك شود، ميتوان گفت اولين قدم در راه هنر و ادبيات موظف برداشته شده است.
سرچشمهي جريان معرفتي انسان، عين است و ذهن ناگزير تابع حركت همين عينيت انكار ناپذير ميباشد. بايد از تصورات كلي و ذهني كه از مباني عيني گذشته برخاستهاند، مدد گرفت، اما هرگز نبايد آن را كافي دانست. مباني تحقير، فقر، بيماري و اسارت مردم جامعهي موجود كشف گردد و وظيفه بر آن قرار گيرد. بايد با تحليل و شناخت موجوديت و عملكرد سازمانهاي موجود اداري، نظامي، فرهنگي، سياسي و ديني، تضاد عمده را درك كرد و در جوار اين تضاد، تضادهاي فرعي را نيز شناخت.
هنر و انديشهي موظف ميبايد با اشكال خاص خويش در زمينهي ادبيات و هنر، به تحليل و تفسير تضاد اصلي جامعه بپردازد. بگذار هنرمندان مدعي، آنها كه به هنر ناب و هنر غيرطبقاتي ميانديشند، ورم كنند. تضاد اصلي جامعهي ما كه بايد از طريق هنر و ادبيات درك شود، تضاد با نيروي امپرياليسم و ناگزير تضاد با سيستم بينابيني فئودال ـ بورژوايي است. تضادهاي ديگري چون تضاد فئوداليسم با بورژوازي بزرگ،تضاد بورژوازي ملي با كارگران، تضاد خرده بورژوازي با بورژوازي بزرگ، تضاد روشنفكران و افزارمندان و تضادهاي پايينتري چون تضاد هنرمندان با يكديگر، تضاد داخلي سازمانهاي دولتي و تضادهاي كوچك اصناف در برابر هم و يا تضاد دين و هنر و انديشه، همه و همه، تضادهايي فرعي است و نبايد سد راه تضاد اصلي و عمده گردد. چون، اگر چنين شود، همان آرزويي است كه عاملين مرتجع تضاد عمده ميخواهند. اما متاسفانه، هنر و ادبيات ما چندان كه شهامت كند، بيشتر به تضادهايي ابتدايي ميگرايد و خود را در اين تضادها غرق ميكند و در نتيجه تضاد عمده از حوزهي تأثير بر كنار ميماند و يا حتي ارزشهاي ارتجاعي آن تقويت ميگردد و به سود قطب استثمارگر تضاد ميانجامد.
يا از وظيفه سخن نگوييم و راه خود گيريم و يا به اين مفاهيم بيانديشيم. زيرا تنها در جهت تعليم هنري و ادبي اين مفاهيم به مردم است كه ميتوان وظيفه را به درستي دريافت و در متن مبارزهي طبقهي محروم قرار گرفت. هنر و انديشهي موظف با فرود هنرمند و اديب در متن روابط تحقير شدهي مردم و دقت و مطالعه در زندگي غني و سرشار مردمان از نظر توليدات خلاقهي اقتصادي و ايجاد فرهنگ، زبان و فولكلور، شكل ميپذيرد، پس، برخلاف شايعهي دشمن پسند " هنر و انديشهي دستوري" از هر گونه تحميل ايدئولوژيكي عاري ست، چه، در چنين حالتي هنرمند خود در متن ايدئولوژي است و آنچه خلق ميكند، ذره ذره از مناسبات اقتصادي، فرهنگي، رواني، سياسي و ديني مردمان اخذ شده است. وقتي موضع طبقاتي هنرمند، قاطع و آشكار مشخص گردد، ديگر وظيفه، عنصري خارجي نيست تا تحميل شود. اينجا وظيفه در تمام ذرات ماده كه در ارتباط دائمي با ذهن است جريان دارد. اينجا، ارزشهاي وظيفهاي، ارزشهاي هنري و ارزشهاي آرماني، در ارتباطي جداييناپذير از يكديگرند و در مجموع، هدف را ميسازند.
پس هنر و انديشهيي كه بر مبناي ايدئولوژي مبارز نوين شكل يابد، هرگز تحميلي و كليشهيي نميتواند باشد، زيرا فلسفهي علمي، جهان را از ديدگاه تغيير و تحول مينگرد و آنچه در پروسهي تغيير و تحول قرار گيرد، گوناگون و وسيع است و انسان را به كشف عناصر تازهيي در طبيعت و انسان، رهنمون ميشود. و بر عكس، هنر و ادبيات شايع، كه از جانب دولتهاي جوامع طبقاتي، به وسيلهي مدارس، راديو، تلويزيون و مطبوعات تلقين ميگردد، به علت كهولت رفتار و اطاعت و تسليم هموارهي خويش كه در جريان تاريخ رنگ باخته است، بدون آنكه به نظارت مستقيمي بر قلمرو خود الزام بخشد، ماهيتا هنر و ادبياتي كليشهيي و مرده است. محتواي تكراري و ساكن دارد و طبيعت و انسان را " ايستا " مينگرد. هنرمندان و متفكرين هنر و ادبياتي چنين، يا كاملا سرسپرده، تسليم به گودال مانده و گنديده اند و يا هنوز در آنها احساسي براي رابطه با انسان و طبيعت موجود ميچرخد كه در اين صورت، خسته و بيزار از شكلهاي قديم و با همان محتواي كهنه كه بر مدار دايرهي ازليت و ابديت ميگردد، به قلمرو فرم ميتازند و هياهو ميكنند و چون قادر نيستند فرمهاي وسيع و گوناگون هستي را از ديدگاه محتوا كشف كنند ناگزير به ارائهي تشكل پوستي آن ميپردازند كه از ديدگاه زيباييشناسي داراي ارزشهايي هست، اما آن چنان ارزشهايي كه از اصالت فعال خويش دورمانده و ميبايد با دخالت هنر و ادبيات مبارز و مردمي به اصالت موثر خويش باز گردانده شود تا در رابطهيي متقابل و سازنده، با محتواي خويش قرار گيرد.
هنر و ادبيات مبارز با درك خاستگاه تاريخي خويش و با تكيه بر رئاليسم اجتماعي، ناگزير از ستيزهيي قاطع با فرهنگ كهنهي فئودال بورژوايي ست و با بازستاندن ارزشهاي موجود در هنر و انديشه ادوار گذشته ـ چه از نظر فرم و چه از نظر محتوا ـ و تغيير آن جهت انطباق با نيازهاي تازهي مردمان امروز و آينده، براي رشد فرهنگ مردم ميكوشد و براي روزهاي اقدام مردمان جهت اكتساب حقوق از دست رفتهي " كار " زمينهيي مناسب ميسازد و همچنين هنرمندان و روشنفكراني را كه با وجود خاستگاههاي بورژوايي و يا تعلقاتي چنين، گرايشي منطقي به جانب مردم دارند تقويت ميكند و ميسازد تا از فاجعهي نوسان ميان دو طبقه برهند.
اما هستند كارگزاراني كه پول ميگيرند و مقام مييابند تا به نمود نظم كهن، هنر و انديشه بسازند! و با هياهوي گاه و بيگاه، اذهان را از مسيري كه نبايد دنبال شود، منحرف سازند و هستند كارگزاراني ديگر كه با هياهوي " سطح بالا " در زمينهي فرم و حتي محتوا، به تثبيت موقعيت اجتماعي خويش، براي بهره مندي از مزاياي قانوني سازمانهاي دولتي و تشريفاتي ميپردازند تا هم به مراد خداوندان خويش عمل كرده باشند و هم با بحثهاي روشنفكرانهي خويش، هنرمند عالي و تئوريسين هنر و ادبيات و فلسفه قلمداد شوند.
هنر مبارز هرگز از تهمتهاي زيركانه و هموارهي اين كارگزاران معلوم الحال فرصت طلب نميهراسد. زيرا در جبههي سياست، روياروي آنهاست و به درستي دريافته است كه پنهانترين تأثيرات سياسي، در زمينهي رابطه مدام مردم و فرهنگ در جهت تقويت شرايط موجود، از طريق همين كارگران هنر و انديشه اعمال ميشود. هنر و انديشهي مبارز كه پايه اي از اقدام رهايي بخش آينده بر آن استوار است از معيارهاي فرماليستي شناخت زيبايي و اكتشاف بيمارگونهي ذهني كه در زمينهي مدرنيسم، معمولترين راه وصول به تصور كاذب خلاقيتاند ميگريزد و مشت خشم و نفرت خود را بر پوزهي هنر و ادبيات دايرهاي، كه در فضايي از عناصر آلوده به تراژدي و مضحكهي پيري و مرگ و جنسيت تباه شونده سرگردانست، ميكوبد و سيماي آسماني هنر و انديشهيي را كه با لعاب مدرنيسم، گذشتهگرايي بيمنطق و ناممكن را تجويز ميكند و با بياني مناسب اكنون، به جانب جاذبههاي متافيزيكي ميگرايد، به لجن ميآلايد، زيرا تمام اين اشكال زيبا كه سرشار از بي قراري، هيجان، ضحك، سكوت، اشك، آرامش و ترديدند در مجموع به ياس سترون و تسليم به تقدير و درك خدا از ديدگاه هنر و ادبيات شكل ميدهند و در پايان، انسان مجرد و تنها را در وسعت بي پايان هستي مينمايانند.
اين شيوهها از ديدگاه هنر و ادبيات مبارز مردود است، ولي هرگز واقعيت آن انكار نميشود و حتي قابل بررسي، شناخت و درمان نيز ميباشد.
بيشترين تجليات اين نوع هنر و ادبيات مربوط به تمام مفاسديست كه قرنها به كوشش كارگزاران طبقات حاكم و پذيرفتنهاي مدام و ناگزير مردم، گسترش يافته و هنوز مييابد و به دليل تاييد و ستايش تقدير و تسليم و التجاه آسماني و زاري مدام رخوت و يأس سترون و تخريب توان مبارزه و تغيير در انسان، مورد تاييد سازمانهاي اجتماعي ست.
اكنون كه بودن و هستي، از ديدگاه فلسفهي علمي، بر اساس درك تقدم ماده "جبري دانسته" است، ابتدا ميبايد به حل تضادهاي دروني اين حركت و تكامل بينهايت پرداخت، به حل تضادهايي كه از عينيتهاي تاريخي برخاسته و ميتواند به عينيت باز گردد و واقعيت را دگرگون كند، نه آن كه شيفتهي تصوراتي شد كه ذهن از ماده دريافت كرده اما هرگز نتوانسته است آن را به واقعيت عيني بازگرداند و تغييري ممكن كند، زيرا اصولا اين تصورات به دليل تجرد و سكون، همواره به خود باز ميگردد و به هيچ نجات و آزادي يي نميانجامد. پس ميبايد به عمدهترين تضاد عيني جامعهي انسان پرداخت و در حركت تكاملي طبيعت و انسان به سود تكامل و در جهت تسريع آن، تصرف كرد. انسان كه خود در جريان تاريخ حركت متغير و متحول تودهيي عظيم از ماده است خود دچار تضادهايي اجتماعي است كه بزرگترين سد در برابر كشف كيفيتهاي پنهان و سودمند طبيعت و انسان است. اگر با آگاهي، به اين تضادهاي اجتماعي، ـ تضاد انسان استثمارگر و انسان استثمار شونده ـ نپردازيم و براي نابودي آن نكوشيم، رسيدن به آستانهي تضاد مترقي و اصلي انسان، ـ تضاد انسان آينده و طبيعت آينده ـ اگر نه ناممكن، ايدهآلي بسيار دور خواهد بود و اين دوري تاريخي با اقدام امروز ما براي نابودي تضاد طبقاتي نسبتي مستقيم دارد. هنرمندان و روشنفكراني كه در زمينهي هنر و انديشه، بدون درك تضاد عمدهي انسان موجود، مفاهيمي كلي چون مرگ، عشق، ياس، پيري و خدا را دور از زمان و مكان مطرح ميكنند به زندانيان ابلهي ميمانند كه همواره سر بر ديوارهاي استوار سلول ميكوبند و گيجي، بهت، خستگي و وازدگي از اين رفتار را كه ناگزير استراحت و آرامشي نسبي به دنبال دارد، درمان دردهاي خود ميپندارند و آن را به اجتماع نيز پيشنهاد ميكنند. اما پذيرفتن آگاهانه و سازندهي "جبر بودن" ـ اين كه انسان ناگزير در جريان تحول ماده سازمان يافته و همواره " هست" موثرترين گام در راه آيندهسازي و آزادي ست، گامي كه با حركت داناي خويش بسوي جهان مترقي ادراكات علمي و اجتماعي پيش ميرود و از پايگاه دانش، انسان را به مبارزهي طبقاتي در تمام زمينههاي زيستي دعوت ميكند و به اجحاف و ظلم هجوم ميبرد تا جزيي از آيندهي آزاد انسان باشد. انسان آينده آزاد خواهد بود، آنچه امروز براي ما مفهوم آزادي يافته است انسان آينده را آزاد خواهد كرد و آزادي ادراكي متغير و متحول است كه بدون ترديد در مرحلهيي از رشد و تكامل و تحول انسان و طبيعت، ديگر واجد رنج و محروميت براي انسان نخواهد بود.
هنر و ادبيات مبارز با درك آزادي نسبي انسان امروز كه ميتواند موجوديت يابد و نيز با ادراك وسيعتري از آزادي انسان آينده، به مبارزهي طبقاتي ميپردازد، زيرا از خاستگاه همين مبارزهي طبقاتي است كه ميتواند ادراك علمي و طبيعي خود را از هستي بر قوانين طبيعت منطبق سازد، پس در جهت ياوري مستقيم نهادهاي مترقي و مبارز اجتماعي ـ نهادهايي كه براي رهايي ملت ميكوشدـ مجهز ميشود و با شركت در جريان مبارزهيي پنهان و آشكار، تاريخ تحول ملت را ميسازد.
جوامع طبقاتي و محروم امروز در موقعيتي از جريان تاريخ قرار دارند كه هنر و ادبيات آنها ناگزير از ديدگاه تاثيرات اجتماعي سنجيده و قضاوت ميشود و اين اصل استواري ست كه در آينده پايگاه مناسبتر و موثري خواهد يافت.
اين واقعيت متحرك براي هنرمندان و روشنفكران سر در خويش، خودفروخته و وابسته چنان ناگوار است كه با تمام توان هنري و دولتي خويش در برابر آن صف آرايي ميكنند و با پول و زور و فرم، سلاح ميكشند و ميكوشند حقيقت آن را با برچسب رايج و رذيلانهي " شعار " تنزل دهند و ديناميسم جبري و فلسفي آن را زايل كنند. شعار مترقي عميق ترين و بارزترين اعتقاد انسان معاصر و شريفترين تجلي آرماني يك ملت است. اگر اين اعتقاد و آرمان نو، طي مبارزه، نتواند در تمام لحظههاي تجلي خويش، ابعاد ممكن فرهنگ نوين خود را بنمايد، نه در خور نفي كه شايستهي نقد است، زيرا هنر و ادبيات مبارز ميبايد با اتكا به نيازها و خصلتهاي تازهي خويش، مباني زيبايي شناسي ديگري را در قلمرو هنر و انديشه كشف نمايد و بدان تشكل و تكوين بخشد و اگر گاهي و حتي بيشتر " شعار ميدهد، از آن روست كه نميخواهد به اميد آراستگيهاي ممكن، كه حتما بدان خواهد رسيد، نياز اكنوني خويش را فرو نهد. ميپذيريم كه با "شعار" مبارز، كمبود فرهنگ هنري هست اما به سرعت در مييابيم كه اين كمبود از نوپايي آن ناشي ميشود و در پويايي آن رنگ خواهد باخت و طي دوراني لازم و بر اساس نقد و نظر علميـهنري، تشكلي هنري خواهد يافت. با "شعار" مترقي كه از نياز مردم بر ميخيزد، اين خصلت هست كه به هنر تبديل گردد و شعار هنر و ادبيات مبارز امروز، دعوت به مبارزهي طبقاتي است. پس آنچه مترقي و متحرك است و ميتواند با حفظ مفاهيم كوبندهي خويش در آيينهي هنر و ادبيات منعكس شود، به مفهوم ارتجاعي آن و آنگونه كه فرهنگ دشمن شايع كرده است "شعار" نيست و اگر "شعار" هست به آن مفهومي است كه ما از آن داريم، پس لازم است كه با حفظ و تقويت حساسيت شاخكهاي سياسي ـ ادبي خويش، هدف دشمن را از برچسب "شعار" دريابيم و آن را به سوي فرهنگ كهنه و منسوخ او بازگردانيم. به مفهوم ارتجاعي و كهنهي آن، اين دشمن است كه در تمام زمينهها "شعار" ميدهد. "شعار"هايي آن چنان پوسيده و با اين همه پر تأثير كه هر انسان آگاه و دانايي را بر ميآشوبد و به خشم و نفرت و مبارزه ميكشد. گفتم شعارهايي پوسيده و با اينهمه پر تأثير! ... چون اين شعارها از ديدگاه فلسفه و علم پويا، پوسيده است و در حيطهي دانايي نابود ميشود اما، به علت وجود زمينهي وسيع مباني ايده آليستي جامعه، بر مردم تأثير ميگذارد كه خود يكي از مشكلات راه مبارزه است و حل آن چندان ساده نيست و رفع اين مهم، بويژه كار هنر و ادبيات است. كار فرهنگ مبارز و مترقي است. شعارهاي ايدهآليستي كه با داستانها، اشعار، تصاوير و تخيلات مذهبي آميخته و فرمهاي مؤثر خويش را طي تجربههاي بسيار بدست آورده است، اكنون بدون آنكه جذبهيي آگاهانه داشته باشد، سنتي پايدار تلقي ميگردد و با قانون عادت پذيرفته ميشود، زيرا طي دورانهاي خاص سياسي ـ ادبي ملت، با تار و پود مردمان عجين شده است. هنر و ادبيات پر از شعارهاي مردهي گذشته، كه اكنون به شدت تقويت ميگردد، ارزشهاي موقعيتي خود را در بر خورد با واقعيتهاي مترقي از دست داده است. اكنوني و اينجايي نيست، هميشگي و همه جايي ست و در واقع نميتوان آن را ديد و دريافت، بنا بر اين براي اكثريت فريفته شدهي اكثريت پرورش يافته با رؤياهاي نا ممكن و محروميتهاي مقدر، اكثريت مستحيل در خدا، جالبتر است و رفتاري جادويي دارد و با جاذبهي عميق عادتهاي متافيزيكي درك ميشود. اما فرهنگ مبارز كه "شعار"ي اكنوني و اينجايي را مطرح ميكند و اشكال فراوان هنري و ادبي خود را نيافته است نميتواند به سرعت و بدون خطر، مردمان عادي و حتي هنرمندان و روشنفكراني را كه هنوز به آسمان و گذشته بستهاند، در ميدان جاذبههاي مادي و معلوم خويش قرار دارد. اما موقعيت موجود معيشت مردم اگر چه كمي ديرتر، آنها را با فرهنگ مترقي و شعار آن همگام و همصدا خواهد كرد و هنر و ادبيات مبارز به ميدان خواهد آمد و ارزشهاي فرهنگ فئودال ـ بورژوايي را كه منطبق بر سياست عاملين آن است در هم خواهد شكست تا هنر و ادبيات پيش از اقدام را تجربه كند و پيشگام مفاهيمي باشد كه عمل از آن زاده خواهد شد.
ميتوان با اجازهي رشد مفاهيم ايدهآليستي در خويش و رعايت خود بخودي مباني هنر و انديشهي كهنه به بازگويي فلسفهي ساكن و رجزخواني در بارهي كليات بي زمان و بي مكان و چرخش سرگيجهآور بر مدار كلمات و حركات متافيزيكي پرداخت و در جامعهيي چنين فاسد، قهرمان هنر و انديشه بود و بر سكوي افتخارات فرهنگ ارتجاع ايستاد و با تصور فريبندهي جاودانگي خود را فريفت و در واقع، جاودانگي را عنصري بدون موقعيت دانست و از زمان و مكان معين تهي كرد و تا دير زماني، حتي قرني، مقبوليت يافت زيرا فرهنگ و تصورات ايدهآليستي، پس از اقدام رهايي بخش مردم نيز اثرات مخرب خود را همچنان آشكار خواهد ساخت و اگر چه سرانجام نابود خواهد شد، بسيار گران جاني خواهد كرد. اما جاودانگي از ديدگاه انسان فرهنگ مبارز، عنصري ديگر است زيرا به پويايي مفاهيم ستيزنده و آزاديبخش متكي است. انسان هنر و انديشهي مبارز، با آگاهي بر زمينههاي متأثر احساس و انديشهي خويش از فرهنگ مردود ايده آليستي، پيوسته با خويشتن ميستيزد و آگاهانه بر حركت خويش در تمام زمينههاي اجتماعي نظارت دارد و ميخواهد، جزيي پويا و زاينده در ساختمان فرهنگ و سياست رهايي بخش آيندهي طبقه محروم باشد و نه كلي ايستا و يا بنده در متن فرهنگ و سياست طبقهي استثمار كننده. هنرمند و روشنفكر سرگشته بايد تصور كاذب جاودانگي ايستا را چون پوستهيي از امكانات بالقوهي هنر و انديشهي خويش به دور افكند و به آنچه در بارهي هنر و انديشهي مؤثر براي دگرگوني موقعيت اكنوني مردم معتقد است فعليت بخشد و توان ايجاد هنر و ادبيات ملت را در خود بپرورد. گريز از ملت، گريز از حقيقت پوياي تاريخ است و ملت همواره مفهومي است تازه در زمان و مكان معين و بايد طبق شرايط درك شود. هنرمند و روشنفكر اگر به شرايط نيانديشد و از بيان تحليلي موقعيت بگريزد و مهم تر اينكه، وظيفهي خود را در قبال موقعيت تعيين نكند، خواه نا خواه از ملت جدا ميافتد و از خود و كار خود وسيلهيي براي نفي ضرورتهاي اجتماعي و تاريخي ميسازد و به مرتجعي كلي باف و خيال پرداز تبديل ميشود و به دليل ادراكي مجرد از پديدههاي اجتماع و طبيعت و يا به علت ترسي سياسي و همواره، كه از بي ايماني و تعلق به زندگي شخصي مايه ميگيرد، بكلي از ياد ميبرد كه با ملت خود، در كجا و چگونه ايستاده است و آنگاه نتايج هنر و انديشهي او داغي است آسماني كه بر سيماي شكست جامعه مينشيند و با پشتيباني كارگزاران برگزيده، آوازهيي بلند مييابد. هنر و انديشهيي چنين، هنر و انديشهيي فئودال ـ بورژوايي ست، فرهنگ طبقهي مرفه است، هنر و ادبياتي است كه آفرينندگان آن به علت بهرهمندي اقتصادي و فرهنگي از سيستم انحصاري سرمايه و يا بر عكس، به دليل شكست و ناكامي در اين زمينه و سقوط و انزوا و تسليم، عروسك خيمه شب بازي نظام مسلح ميشوند و در اين قلمرو مؤثر ـ هنر و ادبيات ـ نخ هستي ملت خويش را به انگشت خونآلود سرمايه ميبندند. اين آفرينندگان كه يا سرخوردگاني منزوي و يا وابستگاني شكمبارهاند، جز به زمينههاي تباه و رفاه سرقتي خويش نميانديشند و با تهاجم ياس و يا امكان مقامي خويش، همواره بزرگترين خطر ناگهاني در برابر حركت هنرمندان مبارز ملتند و با سلاح انحطاط، اقتصاد و امكان دولتي خويش كه با سمبادهي چرخ ارتجاع داخلي و خارجي صيقل مييابد، حنجرهي فريادگر مبارز را، با هزار تمهيد، آرام و شكنجه بار ميدرند و خون هنر توفنده و هنرمند مهاجم را آرام و پنهان بر خاك ميريزند.
دشمن به توان و تحرك توفندهي هنر و ادبيات آگاه است. پس با همكاري گروهي از هنرمندان و روشنفكران ديروز سرحدات كنترل خود را ميگسترد و تا ميتواند از هنرمند و انديشمند سلب اعتقاد ميكند و بايد توجه داشت كه روشنفكر سرخورده و ساقط ديروز، تمهيد سازي وابسته، براي سقوط هنرمند و روشنفكر متزلزل، نيمه مبارز و حتي مبارز امروز است و چنين است كه هنرمند و روشنفكر و حتي مبارزان قديمي را، با شگردهاي گوناگون ميخرند تا از خشاب خلق، اين گلولههاي كاري را كه به تهديد در برابر سياست و فرهنگ ارتجاع صف بستهاند ربوده باشند.
اكنون |
براي آنكه گفتارم در زمينهي هنر و ادبيات و نقش اجتماعي آن و همچنين نظرات خائنانهيي كه برآن اعمال ميشود از حالت گستردهي خويش دور شود به تآتر روي ميآورم و نقش اجتماعي و روابط ديگر آن را با محيط دنبال ميكنم تا استنباط و شناخت معلومتر و ملموستري از ارزش جبههگيري و سنگربندي هنر و انديشه و نقشههايي كه براي تخريب آن طرح ميشود داشته باشيم:
تآتر، آنگونه كه انسانهاي مؤثر بر انديشههاي من ديده اند و من نيز ميبينم به دليل ارتباط مستقيم و عرضهي اجتماعي مفاهيم خويش، در جبههي هنر و ادبيات، حساسترين پايگاه شناخت و درمان زخمهاي سوزان و عميق مردمان جوامع محروم است و بايد در برابر مردم، زنده و متحرك، به تفسير روابط جابرانهي طبقاتي بپردازد و پنهانترين و فرديترين دردهاي روان پيچيده اما قابل كشف انسان را با توجه همه جانبه به موقعيتهاي ملي، در عرصه طبقات متجلي سازد. اگر چه اين مهم مستقيما و به صورت فرمول درك نشود، زيرا تأثيرات عاطفي و عقلاني تآتر اگر ريشه در تحليلي علمي و اجتماعي داشته از نمايشنامهاي اصولي و مردمي هستي گرفته باشند در جهت رشد فرهنگ مبارزهي ملتند. بديهي است در تآتر، از هر حركت، هر حالت و هر كلمه، انتظار مفهومي علني و اجتماعي نداريم بلكه مجموعهي آنهاست كه مبارزهاي علني را تاييد ميكند. مجموعهاي كه به دليل پرورش و تنظيم طبقاتي و تشكلي مؤثر، هر لحظه با گسترش خصلتهاي ناپيداي پرسناژ تآتر، مؤثرترين تأثيرات را، گاه بدون آنكه تماشاگر بدان آگاهي يابد و گاه با آگاهي تماشاگر، در شخصيت او برجاي مينهد و اين مهم، تنها از تآتري برميآيد كه كارمندان هنري آن ضرورتي اجتماعي را جهت آگاهي و رهايي مردمان حس كرده باشند و به هر ترتيب، اقدام را تعليم دهند.
گردانندگان تآتر بايد دريابند كه در واقعيت خويش ريشه بندند و از تجليات، تفكرات و اعمال مردمي، كه رنجها و قربانيهاي بيشماري پشتوانهي تحقق آن بوده است بعنوان ماسكي براي وجاهت اجتماعي سود نبرند. يا مردمي نباشند و يا اگر هستند ترس حقارت آميز خويش را به سويي نهند و تكليف خويش را در قبال جامعه معين كنند. زيركي پايدار را كه تا زماني طولاني ممكن است تمام خصلتهاي ضدمردمي را پنهان دارد بدور اندازند و مردانه و غرورمند با زمينههاي صنفي خويش گلاويز گردند تا مگر پيوند ايشان با مردم، پيوندي رادمردانه باشد و پشتوانهيي اصيل از خون و مرگ برگيرد. هنرمند بايد همانند هنر خويش از دروغ و نيرنگ دور باشد، اگر تآتر و هنرهاي ديگر محصول انساني هنرمندند، هنرمند خود محصول هنرمندانهي يك ملت است كه از متن نجيبترين و حقيقيترين آرزوهاي برباد رفتهي مردم سر برداشته است و به ثبت حفظ فرآوردهاي فرهنگي مردم و كاربرد آن براي تحقق مبارزهي ملت، هنرش قضاوت ميشود و همچنين به نسبت زيست اصيل و عملي خويش و باز به نسبت كشف مفاهيم و روابط تازهاي كه در اثر برخورد با فرآوردهاي مردم براي او ممكن ميشود، چه در اين صورت است كه هنرمند و متفكر به كانون فعال فرهنگ ملت خويش نيرويي تازه ميافزايد. اگر هنرمند و روشنفكر رنجهاي عميق همواره، كمبودهاي اوليهي زيستي و نابسامانيهاي رواني و نيازهاي سركوفتهي مردمان را دريافته باشد و به محروميت آنها چون حقوق مسلم غصب شدهاي بنگرد، آنگاه در ابتداييترين شيوههاي بياني و رفتاري حتي، ميتواند مبلغ اساسيترين مفهوم ايماني و آرماني خود باشد و شبكهي تأثيرات اجتماعي خويش را در هر برخورد با تار و پود تفكرات آدمهاي محيط بياميزد تا ياراني تازه براي جبههي هنر و مبارزه گرد آيد. نميتوان مدعي تفكرات مردمي بود و گفت، نميخواهم خطر كنم، چون امروز خطر، سايهي حقيقت است و همواره انسان مبارز را تعقيب و تهديد ميكند.
و اما هيچ هنري چون تآتر نميتواند در آتش مفاهيم مبارزه اجتماعي بسوزد و تأثير گذارد. تآتر اين امتياز را بر هنرهاي ديگر دارد كه تشكلي انساني و ملموس است و ميتواند مستقيما به امكانات عيني تجمع، تشكل، حركت و مبارزه، شكل دهد. در هر نمايشنامه اگر پرسناژها و تماشاگران به مرحلهي تازهاي از درك ضرورت مبارزه اجتماعي و فرهنگي نرسند هرگز كاري انجام نيافته است. در تآتر به راحتي ميتوان فريب داد. ميتوان تفكرات نويسنده را گفت و بدان معتقد نبود، ميتوان گفت كار من همين است كه اين مفاهيم را روي صحنه بگويم، اين مفاهيم مترقي هستند پس من نيز مترقيام و با اين توجيه خود را فريفت و خود را از جامعه، اگر نه در اولين قدم، در قدمهاي بعدي جدا كرد و مسالمت و عاقبت انديشي پيشه ساخت، اما درست هنگامي كه مفاهيم مترقي را در خود از عمل بزداييم به خيانت دست زدهايم. تآتر اكنون بايد در زمينهي هنر، همان عملكردي را داشته باشد كه فردا مبارزهي مردم در زمينهي تاريخ خواهد داشت.
هر انساني كه روي صحنه ميآيد پارهاي از هستي يك ملت را به صحنه ميآورد تا قضاوت گردد و نتايج و برداشتهاي لازم امكان يابد. تآتر بايد الگوي زندهي جامعه باشد و امكان مبارزه و آزادي را نيز بدان بيافزايد. در محيط انسان امروز كه ملتهاي محروم، يكي بعد از ديگري از خواب و سكون كهن بر ميخيزند و حقوق و آزادي غصب شدهي خويش را ميطلبند و سالهاي سال در شكست انگيزترين مداومتهاي خونين، با عشق و مرگ، بودن و امكان آزادي را تجربه ميكنند، تآتر ميبايد قرارگاه اين جهشها، مداومتها و تجربهها باشد و اعتقاد به آزادي ملت را متجلي سازد.
در سالهايي تآتر اين سرزمين با تلاش عاشقانه و ايماني مرداني كه تنها به هنر نميانديشيدند و با اينهمه به درستي هنرمند بودند گسترش يافت و به دلايل بسيار، كه ارزشهاي تآتر و هنر و شخصيت كارگردان و بازيگر از اركان اساسي آن بود، كارگر و كارمند و پيشهور و محصل و روشنفكر و حتي ثروتمند مدعي هنر را، بي هيچ امتيازي جذب كرد و فرهنگي تآتري ايجاد گرديد. در آن زمان تآتر پايگاه مفاهيم مشخص اجتماعي بود و نمايشنامهها با ادراكي طبقاتي اجرا ميشدند، بازيگران كم و بيش، دانش طبقاتي داشتند و با توجه به موقعيت آن روز، تآتر هنري مترقي و مؤثر محسوب ميشود. تآتر بدون تاييد سازمانهاي اداري و با وجود مخالفت و مبارزهي شديد بر ضد آنها، ماهها دوام مييافت. هر شب سالن پر ميشد و تماشاگر بيشتري را به تفكر و اقدام ميخواند. چون شكست ناگهان، فرارسيد تآتر نيز كه جزيي از جرياني تاريخي بود، در هم شكست و بسته شد و فرهنگ تآتر كه ميرفت تا ريشه بندد و چتر گسترد از ارزشهاي خود فروكاست و هم زمان با اين تضعيف، تآترهاي بي بند و بار كه مستقيما از طريق دولت تقويت و تاييد ميشد، نضج گرفت. تآتر مركز تفريح شد و اطراف آنرا رقص و آواز و فكاهي و آكروبات پر كرد. مفاهيم واقعي تآتر در هجوم ابتذال، ابتذالي كه مورد سياست روز بود رنگ باخت و خاموش شد. ديگر تآتر جزيي از واريتههاي رنگارنگ گرديد كه رقاصان صادراتي ترك به خواست كارگزاران "والا" گرداگرد آن ميچرخيدند و تماشاگر نه تنها تربيت نشد، بلكه خصلتهاي خوب و برجاي ماندهي خود را از دست داد. در اين جريان تاريك و دردناك تآتري، البته بودند هنرمنداني كه هنوز بر اصالت خويش و تآتر سماجت داشتند و شمع نيمه مردهي تآتر واقعي را در لالهزار ميگرداندند و محفوظ ميداشتند تا مگر به خرمن آيندهي تآتر در گيرد. افسوس، زمان گذشت و اين بازماندگان هنر مترقي، هر يك راه خويش گرفتند و حتي به ماهيانه كثيف مرحمتي دل بستند.
تآتر آناهيتا كه كار خود را شروع كرد، مرحلهي تازهيي در تآتر آغاز شد، تآتر جدي و اصيل پا به ميدان نهاد و جامعه با مفاهيم تازهيي در زمينهي تآتر آشنا گرديد و تآتر علمي ـ البته نه به مفهوم كاملا عملي آن ـ شكل گرفت.
آناهيتا اگر چه نتوانست جز در چند نمايشنامه مفاهيم طبقاتي را متجلي سازد و تآتر را بر نيازهاي جامعه منطبق كند، با اين همه، ارزشهاي اصيل و كلي تآتر را بدان باز گرداند و در بيشتر اجراهاي خويش رشد و تكامل سريع تآتر را بر اساس سيستم استانيسلاوسكي ـ كه هرگز آن را بطور وسيع تشريح نكرد و مباني اصولي آن را به هنرجويان نياموخت ـ مورد نظر قرار داد. بازيگران بسياري تربيت شدند و بدون ترديد آيندهي تآتر به نحو بارزي مشخص ميشد، گروههاي آماتور بيشتر شدند، آيندهاي آزاد براي تآتر ترتيب ميگرفت، انبوه بازيگران ميتوانستند تآتر فردايي را كه امروز است بسازند، اما سازمانهاي مخصوص هنري بخود آمدند، تصميم گرفتند و زنجير امكانات دولتي را به پاي تآتر بستند و تآتر آناهيتا بعد از پافشاري و مقاومت بسيار، تضعيف گرديد و فعاليتهاي مؤثر و با ارزش خود را ترك كرد. اگر تآتر مبارز گذشته بر اثر شكستي كلي، در هم شكست، تآتر نيمه اجتماعي آناهيتا در برابر گسترش تآترهاي دولتي تاب نياورد و به علت شكست مالي و نيز شكست اخلاقي گردانندگان آن، فروريخت.
در جريان فعاليتهاي آناهيتا، تآتر دولتي و گروههاي آماتور نيز فعاليت داشتند. نسل جديد تآتر كه پايگاه آرماني خاص نداشت به مرور در تآتر وزارتي تحليل رفت. كارگردانهاي ديگري كه از خارج آمدند با آنكه تا مدتي در پيشبرد ارزشهاي كلي تآتر شركت كردند، بزودي جذب سازمان اداري شدند. آنها يا پايگاه آرماني مترقي نداشتند و مردد بودند و يا اصولا مرتجع بودند و مدافع مباني مخرب و تفريحي تآتر اداري شدند. ممكن است گفته شود در كادر هنر اداري كارهاي شايستهيي نيز شده است و از چند برنامهي تآتري نام ببرند. در اين ترديدي نيست. زيرا روشنفكر سرسپرده با آنكه گرايش مسلمي بطرف پول و تجمل دارد و نميتواند از امكانات دولتي چشم بپوشد با بعضي مفاهيم موجود نيز مخالف است و به بعضي ارزشهاي مترقي اعتقاد نشان ميدهد و همين درگيري مفيد است كه براي او امكانات جديدي از سازمان اداري تكدي ميكند. آنگاه زمان ميگذرد و از چنين روشنفكري مالكي كر و لال و دست نشانده بوجود ميآيد كه دل به مايملك اداري خويش بسته است و در مجموع كار تآتر اداري او ماكت بسيار كوچك و حقير از نظام موجود است.
علاوه بر فعاليتهاي تآتر اداري، تلويزيون نيز با امكانات جديد، كاركنان تآتر را جلب كرد و براي تآتر طبق سليقهي خاص سردمداران هنري خويش برنامه ريخت و تآتر را كمكم به مدرنيسم بي بند و بار آلود، اهميت محتوا را بشدت منكر شد و شكلهاي آبستره را به تآتر تحميل كرد. به تآتر فرم امكان فعاليت داد و جوانان را با ادعاهاي مافوق مدرن خود فريفت و تا آنجا كه توانست براي تغيير سير نمايشنامه و نمايشنامهنويسان جوان كوشيد. با هدفي خاص، مسابقهي نمايشنامهنويسي به راه انداخت و زير لواي بي نظري و آزادگي، هدف فرماليستي خود را به تآتر اعمال كرد و از طريق "جشن هنر" كه تجلي خودپرستانهي هر فئودال ـ بورژوايي ست براي نمايش ژستي جهاني تشكيل ميشود. تآتر ارتجاعي خود را ستود و شايع كرد و با تبليغات، گروه عظيمي را در زمينهي تآتر فريفت. از سويي تجسم گوناگون بدن پرسناژ و از سويي تصاوير و ترانههاي تفريحي و فولكلور قلب شده را بجاي محتواي هنري نشاند و هرگونه خطر اجتماعي را از جانب تآتر زدود. در زمينهي هستي و انسان، ابلهانه، به "پژوهشي پوچ" دست زد و در زمينهي افسانه و اندوه، براي مردم شهر، "قصه" ساخت.
تلويزيون براي نابودي ارزشهاي اصيل تآتر به اين جنجالها نيز اكتفا نكرد. تآتر سريال ساخت و در واقع نمايشهاي مبتذل و واريتههاي مردم فريب لالهزار را با رنگ و لعابي ديگر به تلويزيون كشيد و چهرهي مردمان كوچه و بازار را با اجراهايي غلط و نوشتههايي حقير، مسخ كرد.
لازم نيست تمام مجريان اين برنامهها، مستقيما و با هدف آگاهانهيي براي انحراف ارزشهاي واقعي هنر بكوشند. كافي ست سازماني اداري با هدفي كلي در اين زمينه ايجاد شود و با امكانات لازم، ايجاد شيفتگي كند. آنگاه، آنچه بايد، ميشود. صيد كه فراهم شود، " صيادان كارگردان" هجوم ميآورند.
از تلويزيون كه بگذريم، تآتر دانشكدههاي تآتري مطرح ميشود. طبيعي است، در جريان فعاليتهاي تآتري اداري، تلويزيوني و دانشگاهي، مفاهيمي مترقي رشد مييابد و اين نه از خواست كارگزاران رسمي اين كادرها كه از ضرورت زمان و برخورد عقايد و تضادهاي موجود در هر پديده برميخيزد. آنچه اينجا مطرح است هدفي است كه با دخالت و نظارت كارگزاران هنري دولت دنبال ميشود. اين هدف، عميقا سياسي است. بسيار كودكانه است اگر فكر كنيم دستور در مورد تآتر دانشگاهي چشمهاي خود را بستهاند. اشكال كار هميشه در اينجاست كه چون از نظارت سياسي در هنر سخن ميرود، چنين تصور ميشود كه حتما ميبايد آدمهاي طراز اول سياسي در كار نظارت دخالت داشته باشند و حال كه چنين نيست. دولت اجتماعي از آدمهايي است كه با دستههايي رسمي به يكديگر بستهاند. به قوانين معين و كهنهيي احترام ميگذارند و در منافع هم شريكند. كافي است يكي از اين آدمها كه چه بسا هنرمند و روشنفكر باشد، با اصلي مخالفت ورزد و يا پديدهيي را تاييد كند، آنگاه سرنوشت آن اصل و يا پديده تعيين ميشود. پس در واقع در كار وسيع دولت، فرد نمايندهي جمع است و جمع ـ دولت ـ به دليل شناخت خصلتهاي ارتجاعي فرد است كه پست حساسي را در زمينهي هنر به او وا ميگذارد و امكان قضاوت و تصميم به او ميبخشد، با اين شناخت تآتر دانشكدههاي هنرهاي زيبا و دراماتيك، در محاسبهيي كلي، تآتري دولتي است و نظرات دولت بر آن اعمال ميشود. گردانندگان اين كادرهاي هنري از بيان مسئوليتهاي تآتر و اصولا مسئوليتهاي اجتماعي سرباز ميزنند و از تحليل محروميت مردم و حقوق آنها ميگريزند و تنها به ارائه مشتي دانستني كه ميتوان با مطالعهي چند كتاب فراگرفت ميپردازند.
آنها در كلمهي "استاد" وجههي اجتماعي، ميزان حقوق و مزايا و حدود امكانات عنواني آن را ميبينند. كلاسهاي دانشكدههاي تآتري، مخصوصا در زمينهي درسهاي اختصاصي، مغشوش و بيمنطق است و سرلوحهي آن اعتدالمنشي است. هيچ دانشجويي، چنان كه در اين دانشكدهها ادعا ميشود، اصول هنرپيشگي و كارگرداني نميآموزد و تآترشناسي را حتي، كه بر مبناي مطالعه و تحقيق است فرا نميگيرد. تمام سال به اين ميگذرد كه نام يك سري نمايشنامه برده شود، خلاصهيي از داستان آنها، مغلوط و در هم بيان گردد و چند نقش يا صحنه با صداها و حركات بيمنطق، و بيشتر براي رفع تكليف بازي شود، و ... بيشترين بحث در جهت دفاع از تآتر پوچي و طرد تآتر اجتماعي است.
و تازه اگر دانشجوياني مشتاق گرد آيند و برنامهيي فراهم كنند، هيچ كمكي به آنها نميشود، تنها با هزار منت، چند شب، سالن در اختيار آنها ميگذارند و چون برنامه اجرا شد آن را جزو اقدامات هنري خويش ميشمارند. آن وقت در همين محيط خانم كارگرداني را به سرپرستي فعاليتهاي هنري فوق برنامه گماشتهاند، و تا كنون بابت دو برنامه، در حدود هشتادهزار تومان به ايشان پرداختهاند، تنها چون با رياست محترم دانشگاه روابط خانوادگي دارند!...... و ايشان براي ما، در سطحي بسيار مبتذل و از نظر خودشان سخت روشنفكرانه، پيراندللو را اجرا كردند.
و چنين است كه كارگزاران تآتر اداري، تآتر تلويزيوني و تآتر دانشگاهي براي نابودي تآتر اجتماعي ميكوشند.
اكنون براي آنكه قلمرو گفتارم محدودتر گردد در زمينهي تآتر نيز به اجزاء روي ميآورم تا با بررسي آدمهايي تآتري! ... ماهيت كلي هنر اداري كاملا آشكار گردد.
دانشگاه ـ نمونه. دكتر ممنون.
هر چند حناي تفكرات فرماليستي و آشفتهي ايشان به سرعت در جامعه و بخصوص در ميان دانشجويان رنگ باخت با اينهمه شمايي ديگر از او ميپردازم.
ايشان معتقدند كه سياست از هنر جداست و يا به اين عقيده تظاهر ميكنند. آن را براي مبادا لازم ميدانند، اصرار دارند كه نقدهاي تآتري بدون توجه به مفاهيم اجتماعي و سياسي نوشته شود. دوست دارند با دانشجويان بيشتر در بارهي نور و صحنه و دكور و در مجموع، صحنهپردازي صحبت كنند و از مزاياي تعزيه سخن بگويند. بعنوان درس مشتي داستان كوتاه در بارهي نمايشنامهها به هم ميبافند، مشتي تاريخ تولد و نگارش و مرگ رديف ميكنند، گاهي از آقاي ارحام صدر حرف ميزنند و بجاي ايشان بازي ميكنند تا دانشجويان بازيگري اصيل را بياموزند و دانشجويان را چنان كه گويي ملك پدري ايشان است، "بچههاي من" خطاب ميكنند و آنهم نه از سر مهرباني كه با تصوري از مالكيت، و دوست دارند بچهها حتي براي آب خوردن از ايشان اجازه بگيرند.
ايشان "برشت" را ميستايد، از "بكت" دفاع ميكند، عاشق "ميلر" است و به "تآتر آييني" سخت عشق ميورزد و اتفاقا شيفتهي تآتر يونان هم هست. و نتيجه چه خواهد شد؟ آشفتگي، بياعتقادي به مفاهيم اجتماعي، باري بهر جهتي و نداشتن پايگاهي از خويش. دانشجويان تآتر دانشگاه همانطور تربيت ميشوند كه ادارهي تآتر ميخواهد. كه تلويزيون ميخواهد.
اداره تآترـ نمونه ـ آقاي داود رشيدي.
در ژنو تآتر خوانده است. سالهاست در تآتر فعاليت دارد، وابسته است و وابستگي را لابد دوست ندارد!... به سياست پشت ميكند، سخت به هنر و تآتر ميانديشد. حقوق ميگيرد، سالن دارد، دكورهايش ساخته ميشود، هنرپيشههايش حقوق ميگيرند و چشمشان كور در هر برنامهاي بازي ميكنند. آقاي كارگردان از مردم نيز طرفداري ميكند، دلش براي مردم ميسوزد: بيچارهها، چه زندگي بدي دارند، بايد به تآتر بيايند، بايد بين تآتر و مردم رابطه برقرار شود، مردم خيلي خستهاند، بگذار يك شب هم كه شده بخندند، تفريح كنند و.... "حسن كچل" نمايش ميدهد: يك مشت حركات ركيك، يك مشت صداهاي وقيح، ساز و آوازي مخدر، داد و ستدي جنسي، علني و تحريك كننده و در مجموع فضايي براي ارضاء غرايز و اميال سرخورده مردم و تشديد رؤياهاي ناممكن، با آميزه اي از تصورات جنسي و تخيلات آسماني و احساس رضايت. و مردم از هر قشر، ميآيند، ميخندند، كيف ميبرند، كف ميزنند و ... ميروند. تمام شد... حالا بايد به توقعات روشنفكرانهي اجتماع پاسخ داد.
به سراغ " ديكته " ميرود. چه اشكالي دارد، بگذار " آقا " كمي برنجد. جبران ميكنم، همه چيز را به موقع جبران ميكنم، تازه مگر همين من نبودم كه " گودو " را علم كردم، چرا آن موقع " آقا " نرنجيدند، هميشه كه نميتوانم با ساز وزارتي برقصم و.... " ديكته " با دستبردي كوچك اجرا ميشود! و اين همه نشانه چيست:
آقاي كارگردان اعتقاد مشخصي ندارد. تآتر را براي تآتر ميخواهد. مهم نيست چه باشد، "در انتظار گودو" يا "حسن كچل"، "حسن كچل" يا "ديكته". اين آشفتگي است. به هيچ گرفتن اجتماع است. لاسيدني هنري است، وقت گذراني ارضاء كننده و شهرت آور است. دكانيست كه در آن پوچي و تفريح و اگر ممكن شد كمي هم اجتماعيات ميفروشند.
ادارهي تآتر را آدمهايي از اين قماش ميچرخانند، پول و امكانات ديگر آنها را مسخ كرده است. همه، همه جانبه شدهاند. تآتر آزاد و اجتماعي را كارگردانهاي اداري به دهانهي مسلخ كشيدهاند تا آن را در راه منافع خويش قرباني كنند. آنها ميگويند تآتر آزاد ممكن نيست و من ميگويم آنها تآتر آزاد را ناممكن كرده اند. چون وابستگي سودمند را ميستايند و اگر جز اين بود دست كم ميبايد اين آقايان با پشتوانهي اقتصاد اداري براي اجراي نمايشنامههايي اگر نه مبارز و اجتماعي، براي نمايشنامههايي مفيد و با ارزش بكوشند. اما چنين نيز نكرده اند، چون براي آنها اسارت اقتصادي همان اسارت فرهنگي است.
چقدر درناك است وقتي به بودجههاي هنگفت هنري ميانديشيم. مالياتهاي مردم و ارزشهاي اضافي "كار" در اين خراب آباد چگونه مصرف ميشود!.....
اين پول كارگران است كه به جيب حضرات تآتر سرازير ميشود تا براي حفظ شرايط موجود بكوشند.
تآتر اداري پوزهي خود را در آخور امكانات دولتي فرو برده است و با دم خود، وقيحانه رضايت را ترسيم ميكند.
تلويزيون ـ نمونه، آقاي فريدون رهنما.
شوراي تآتر تلويزيوني تشكيل داده است. عقايد خاص و بسيار بسيار هنرمندانهيي دارد و به رفاه و اتومبيل و پول فراوان سنجاق شده است. ميتواند حتي وقتي كه خوابيده است، همچنان حرف بزند. نواري بيپايان از حرفهاي بيپايه، بدون عمل است. به راحتي و طبق ضرورتهاي شخصي و اداري دروغ ميگويد. ميخواهد او را دوست تمام مذاهب و مكاتب بشناسند اما عملا خدمتگزار ارباب است. احتياجي نيست به او مسئوليتي در مورد سانسور و دقت در انتخاب تآترهاي آنچناني داده شود، زيرا اصولا داراي آن چنان فرهنگي ست كه سانسور مورد نظر را عملي ميكند و به انتخاب تآتر دست ميزند و با اينهمه، هيچ اعتقادي به سانسور ندارد!... و از مخالفين سرسخت سانسور است!... و كار خود را يك كار صرفا هنري!... ميداند كه از سياست بطرز معجزه آسايي فاصله گرفته است.
هميشه در اتاق مخصوص ايشان چند خانم شكستني...! نشستهاند كه عضو رسمي و نيمه رسمي شوراي تآترند. ژني تآترند. معركهاند! نظرات آبسترهيي ميدهند كه نپرس و در يك جهنم درهيي كه ما نميشناسيم تحصيلات خاص كردهاند و لياقت ايشان براي قضاوت در بارهي تآتري كه مردمان بايد ببينند قيامت است. با اين خانمها و چند آقاي نوكرمآب ديگر كه به هنر و ديگر قضايا سرسپردهاند، مينشينند، تصويب ميكنند و تبليغ "شهرقصه" را به عهده ميگيرند تا از محفل بانوان سر درآورد و ماهها با صداي حيوانات سربراه جماعتي را خر كند. "حادثه در ويشي" آرتور ميلر را ضبط نميكند، سوگند ميخورد كه دستور دارد. اما همچنان معتقد ميماند كه هنر از سياست جداست!... كار روي " گروه محكومين" كافكا را فوق العاده ميداند: "آه... چه كردهاند، يك مشت جوان توي زيرزمين خانهيي مخروبه... آه ..." از فعاليتهاي ناب!... شوكه ميشود. از "نظارت عاليه"ي ژنه كه نپرس، ژنه است و خيلي حرفها. بايد ضبط شود. اما نمايشنامهي "تراكتور" كه متن آن تصويب شده است، بعد از دو ماه كار معلق ميماند، مگر چه شده است؟
آقايان شورا هنگام روخواني كور بودهاند، بعضي تكهها را نديدهاند. اما چرا اجرا اينطور از آب در آمده است؟ آنها فكر ميكردند نمايشنامه يك داستان معمولي است كه روي احتياج و نزول ميچرخد. اما اجرا، تراكتور و اسارت روستايي را مطرح ميكند و پيداست كه... ضبط نميشود.
شوراي تآتر تلويزيون، گروتوفسكي را به ايران ميخواند و در نشريهي تبليغاتي و منحط جشن هنر، طي چند شماره عقايد متافيزيكي و در هم او، آرتو و بروك را شايع ميكند.
گروتوفسكي چه ميگويد؟
نشريه مبتذل جشن هنر مينويسد: " براي فهم آنچه گروتوفسكي به هنرپيشگانش عرضه ميكند بايد در تصور، رياضت صومعه نشيني را با شور عرفاني به هم آميخت. بايد تصور كرد كه بدن گواه رازهاي روح باشد."
" گروتوفسكي حتي خود را از شر قسمت اعظم تماشاگران نيز خلاص ميكند. هرگز اجازه نميدهد تعدادشان بيش از صد نفر باشد و گاه آنان را تا چهل نفر ميرساند."
" گروتوفسكي ميكوشد ميان هنرپيشگانش با اين چنين تماشاگراني رابطهيي ايجاد كند كه "آرتو" آن را "خلسهي سماوي" ميناميد و گروتوفسكي آن را " قدس ناسوتي" يا "قدوسيت اين جهاني" ميخواند."
و ميآورد: "مذهب و درام روزگاري يكي بودند و در تآتر آييني گروتوفسكي چند لحظه معجزهوار گويي باز به يكديگر ميپيوندند".
اكنون به راحتي ميتوان دريافت كه اين بازيگر و كارگردان كه داعيهي فلسفهي ديالكتيكي دارد، يك رجعت كننده، يك ايده آليست دو آتشه است و فلسفهي ديالكتيك تنها، او را براي تلقين هدفهاي مذهبي و آييني و روحياش زيركتر و هشيارتر كرده است. او، استانيسلاوسكي را كه داراي مكتبي علمي و عيني بود و بر تجارب تاريخ تآتر تكيه داشت و تمام وجود خويش را براي تأثيرات اجتماعي تآتر به كار ميگرفت، استاد خود ميداند و ريشهي اعتقاداتش را در او ميجويد و سپس با آنكه براي تثبيت "مكتب آييني" خويش، با زيركي راه خود را از "آرتو" جدا ميداند، حالتهاي الهي را در عقايد او ميستايد و او را پيامبر ميخواند. اما در واقع گروتوفسكي به توجيهاتي كودكانه دست ميزند. شيوهي او نه تنها سخت وابسته به شيوهي آرتوست بلكه بيشترين دريافت را به دليل ايجاد فضاي مذهبي و رهايي حركتهاي بيخودانه و دست يافتن به جذبههايي جادويي، از او دارد. اگر استانيسلاوسكي را رها نميكند براي داعيهي ديالكتيكي ست و اگر از آرتو ميگريزد براي تثبيت خود پرستانهي "تآتر آييني" خويش است.
آرتو ميگويد: "تآتر بايستي تماشاگر را با معجوني مجهز كند، يا عصارهيي از رؤياها كه در آن ميل به جنايت، وسوسههاي سمج، وحشيگري، وهم و رؤيا، تلقيهاي نادرست زندگي و ماده و حتي آدمخواري را، نه بطور سطحي و ساختگي بلكه به نحوي عميق از وجودش بيرون ريزد" ، و براي تطهير تماشاگر از چنين حالتهايي طي تفسيرهايي گنگ و طولاني، ارائهي همين حالتها را بيشتر با تصويرهاي بدن و رفتارهاي بيخودانه ـ و نه صدا و كلمه ـ تجويز ميكند و ارزشهاي واقعي چنين تآتري را در رابطههاي ايده آليستي و نفوذ در ناممكن و خدا و رؤيا ميداند. او معتقد است كه نيت واقعي تآتر، خلق افسانههاست. آرتو ميخواهد با طرح نابخودي روانيات و مباني ذهني آفرينش و انسان بوسيلهي رفتارهاي بدن كه شعري ناب و تصويري، در فضا ميسازند، كيفيتهايي را در انسان، بدون هيچ توجهي به زمان و مكان كشف كند، تا هم تماشاگر و هم بازيگر، در پايان از بديها آزاد شوند!... ميخواهد تآتر را به افسوني تبديل كند كه در جريان آن، انسان با دورترين غرايز و اميال نامكشوف بياميزد و گروتوفسكي هر چند حرفهاي خود را به مفاهيم عيني ميآلايد، همين را ميخواهد، با اين تفاوت كه صداقت آرتو را ندارد و ميخواهد از دو جانب سود ببرد. گروتوفسكي ميخواهد با معجوني از حركتهاي پرشور، رؤيا، كابوس، هيجانات هيستريك و درك امكانات زيبايي شناسانهي بدن و مكاشفه در مفاهيم آن، " تآتر آييني " ايجاد كند و در قرني كه كليساها و مساجد مرده اند، تآتر را مكاني مطهر براي مراسم و آيين بسازد. گروتوفسكي فلسفهي ديالكتيك را ميداند اما عميقا بدان اعتقاد ندارد و از آن براي اثبات احتياج انسان به متافيزيك سود ميجويد!... و اگر كمي با گذشت و آسانگير باشيم تشخيص شخصيت متافيزيكي او مشكل مينمايد زيرا او عقايد آييني خود را در لايهيي از واقعيات ميپيچد، و با اينهمه "پيتر بروك" در بارهي او ميگويد: عوام الناس يك كاري دارند و نقش معيني در زندگي. اما هستند كساني كه مسئوليت عوام را به عهده ميگيرند. كاهن براي خودش و به نيابت ديگران آيين را بجا ميآورد و بازيگران گروتوفسكي براي كساني كه مايل به شركت در مراسم آنان هستند، آيين نمايش خود را برگزار ميكند، طي نمايش بازيگر همهي نهاد خفتهي آدمي را فرا ميخواند و از حجاب زندگي روزمره بيرون ميكشد و مينمايد، اين تآتر مقدس است. چون نيت مقدس دارد و در جامعهي كنوني جاي معيني را پر ميكند، زيرا پاسخگوي نيازي است كه ديگر از كليسا برنميآيد، تآتر گروتوفسكي نزديكترين تآتر به آرمان آرتوست، و آرتو معتقد است: زبان خاص تآتر چنانست كه نميتواند كاراكترها را تجزيه و تحليل كند و با حالات وجداني و عاطفي را آنطور كه گفت و شنود و زبان معمولي توضيح ميدهد تشريح كند، از اين رو تآتر بايد به نفع حالات متافيزيكي، علائق رواني و اخلاقي را رها كند."
پس ديگر به آساني ميتوان استنباط كرد كه گروتوفسكي يك ايدهآليست دو آتشه است و تآتر آييني او چيزي جز پذيرش مراسم و آيين اوليهي بشر با استنباطهاي جديد نيست و اين استنباطها با تمام تلاش گروتوفسكي راه بجايي نميبرد و نميتواند سرپوشي براي محتواي متافيزيكي و بيمارگونهي او باشد.
اگر گروتوفسكي فضاي " آشويتس" را براي نمايشنامهيي انتخاب ميكند و نقش اس ـ اسها را از آن ميزدايد نه به دليل رنجي است كه از جنايات نازيسم و ديگر جنايتهاي موجود بشري ميبرد، بلكه به دليل فضاي دلخواهي است كه ميتواند فرمهاي عريان و محتواي مذهبي خود را در آن پياده كند. فضاي آشويتس تنها پناهگاهي است كه گروتوفسكي ميتواند در آن بازيگران را به مرگ مه آلود، هيجان هيستريك جذبههاي جنسي و در مجموع رفتاري شگفت انگيز و بهتآور بسپارد. گروتوفسكي چنان شيفتهي آيين خويش است كه ميخواهد تصاوير عيني را چنان متجلي سازد كه به تصويري ذهني تبديل شوند.
گروتوفسكي نمونهي مشخص هنرمندي ست كه با گرايش به ارزشهاي هنر بورژوايي و با تمام تمايلات متافيزيكي، از متن ماركسيسم سربرداشته است.
حال براي آنكه آگاهي سياسي اين مدعي فلسفهي ديالكتيكي را دريابيم برخورد يك دانشجو را با او شرح ميدهيم:
دانشجو ميگويد: از شما تآتري نديدهام، با عقايد شما بوسيلهي نشريهي تبليغاتي جشن هنر آشنايي دارم، صرف نظر از آنكه عقايد شما را در بارهي تآتر مردود ميدانم، ميپرسم: آيا ميدانيد كجا آمده ايد؟ و به دعوت چه كساني آمده ايد؟ آيا شرايط ما را ميشناسيد؟ كساني كه شما را دعوت كردهاند، گردانندگان مرتجع و بورژوامنش تآتر تلويزيونياند و جشن هنر، جشني ارتجاعي است. اگر نميدانيد ميتوانم برايتان بيشتر توضيح بدهم و او ميخواهد توضيح بيشتري داده شود و دانشجو در ميان هياهوي دلقكهاي تلويزيوني و دانشگاهي كه ميخواهند بحث را لوث كنند براي اثبات نظرات خويش ميكوشد. بعد گروتوفسكي ميگويد، من نميدانم شرايط شما چيست. اگر چنانست كه شما ميگوييد، كتابها را كنار بگذاريد، تفنگها را برداريد. ملتي كه گرسنه است انقلاب ميكند. و آنگاه در بارهي اين كه براي تآتر آمده است و تآتر او تآتري ديالكتيكي است حرف ميزند. دانشجو ميگويد، شما يك آدم ارتجاعي هستيد كه به اينجا آمدهايد، " آرتور ميلر" همين دعوت را رد كرد، از آن گذشته، تآتر شما يك تآتر متافيزيكي است. گروتوفسكي در پاسخ تشريح ميكند كه دانشجو در زمينهي تفكر دگم و محدود است و براي اثبات عقايد آييني خود چند جمله از بنيان گزاران فلسفهي ديالكتيك ميگويد كه دانشجو در آن فرصت كوتاه در نمييابد اما كلا ماركسيست بودن او را ميبايد بظاهر ثابت كرده باشد!... و اصرار ميورزد كه او سفيري هنري ست! ... و براي انقلاب نيامده است! ... خنده آور است! ... دانشجو ميگويد، شما ماركسيست هستيد و با اينهمه نميدانيد به كجا آمدهايد؟ شرايط محيطي را كه دعوت آن را پذيرفتهايد نميشناسيد؟ و باز هياهو در ميگيرد و گروتوفسكي به اين جديترين سئوال پاسخ نميدهد و دانشجو ديگر ساكت ميماند و سئوالات هنرمندانهي جماعت روشنفكر ـ اختههاي فرهنگ دولتي ـ شروع ميشود.
ـ آقاي گروتوفسكي، من به سياست و چيزهاي ديگر كاري ندارم، ميخواهم بدانم هنر خالص شما چگونه است!؟
ـ آقاي گروتوفسكي، آيا مقصود شما از "قدس ناسوتي" همان عرفان است!؟
ـ آقاي گروتوفسكي، شما هنرپيشهها را چگونه هدايت ميكنيد، آيا آنها را آزاد ميگذاريد كه خودشان به آن حالتهاي جذبه برسند!؟
ـ آقاي گروتوفسكي، چگونه با پيكر مكاشفه ميكنيد!؟ چرا تعداد تماشاگران را تا چهل نفر تنزل ميدهيد!؟ و سئوالات ديگري كه هيچكدام بدون جواب نميماند اما هيچكدام تفهيم نميشود و همه گيج و با اينهمه شاد از حضور چنين شخصيتي ناياب! ... پرشور كف ميزنند و ... ميروند.
اما براي من كه يك ايراني هستم، مهم نيست كه آقاي بروك در بارهي تعزيه چه ميگويد و يا آقاي گروتوفسكي تآتر آييني خود را چگونه توجيه ميكند، تمام تلاش من براي آشكار كردن سوءاستفادهاي ست كه گردانندگان قسمتي از تآتر ـ تآتر خيانتكار تلويزيوني ـ از اين دعوتها و تعبير و تفسيرها ميبرند. آنها ميخواهند با طرح "تآتر آييني" رفتار پست هنري خود را تثبيت كنند. ميخواهند تاييديهاي براي اجراي مردود نمايشنامهي ابلهانهي پژوهشي ژرف و اجراي مضحك و شرم آور اديپ بدست آورند.
امسال تآتر جشن هنر، ارتجاعيتر از سال گذشته اجرا خواهد شد و تآتر مسئول از هم اكنون به سيماي آييني اين تآتر تف مياندازد.
در شرايط آشفته و مغلوبِ تآتر امروز كه تلاشگر نجات و غلبهايم ديگر سلاح مراسم آييني، سلاح سمبوليسم جبون و سر درگم، سلاح لودگي و طنز، سلاح انتقادهاي ژورناليستي، سلاح ندبههاي رمانتيك و هيجانات غمگنانه و حتي سلاح گلايههاي تند و اصولي زنگاري ضخيم بسته است و مويرگي هم از پيكر فربه و مرفه دشمن تاريخي نميدرد. اكنون شرايطي ديگر است و ما به هنر و ادبيات خشمگين نيازمنديم، به تآتر خشمگين و حتي هولناك. تآتري كه با سوخت خون و عصب از رذيلانهترين روابط آراستهي طبقاتي در پايگاه صحنه، پرده برگيرد تا انسان محروم ايراني را در كانون مغلوب حقيقت وجودي خويش قرار دهد و فاصله او را تا حقوق از دست رفتهاش آشكار سازد و همواره اشاراتي براي اقدام داشته باشد و تآتر مبارز در جستجوي درك و بيان آن كوچكترين روابط ستمگرانهاي ست كه فقر و محروميت يك ملت از تجمع آن ناشي ميشود. تآتر، چون هنرهاي ديگر اهرم اساسي مبارزهي خلقهاي محروم نيست، اما بايد بتواند سهم خويش را از هم اكنون به تاريخ مبارزات بپردازد.
بيست و هشتم خرداد ماه چهل و نه
در مورد اين مطلب نظر دهيد