«زنان بدون مردان»
Women without Men
فیلمی از شیرین نشاط
به دیدن افتتاحیه فیلم زنان بدون مردان می روم. شهر در تب فوتبال هنوز می سوزد. جمع اندکی که به مرور به تعدادشان افزوده می شوند، فرش قرمز رنگ ورودیه سینما را که در ساختمان موزه معروف -لودویگ- شهر قرار دارد، احاطه می کنند. شماری از فرصت سود جسته و چابک به سوی خانم نشاط می روند تا عکسی با او بگیرند. برای نخستین بار نشاط را از نزدیک می بینم. در پیراهنی سیاه رنگ و چشمانی که از دو سو توسط سرمه های غلیظ و پهن به شرق و غرب کشیده می شوند و دستبند سبز رنگی که پایداری نشاط را به جنبش سبز می نمایاند!
اندک اندک جمع مستان میرسند. از همه طیف در میان تماشاگران هستند؛ ایرانیها کارگردان هموطن خویش را تنها نگذاشته اند؛ نقاش، بازیگر، مجریان خبری و صد البته خبرنگاران.
فیلم با صدای اذان ظهر شروع می شود و دختری که در پی نیمی از اذان مرگ را بر زندگی ترجیح می دهد، نقش بر سنگفرش راه میشود.
فیلم در فضایی وهم انگیز، کابوس گونه، چه بسا گروتسک و شاید خوابی پریشان اما به غایت دردآلود سرنوشت زنان بدون مردانی را نشان می دهد که هر یک در حسرت، روزمره زندگی خویش را سپری میکنند. زنانی که برخلاف نام فیلم و کتاب بدون مرد نیستند بلکه تاثیر مدام مردان سرنوشت آنان را چنین رقم زده است. زنانی همچون خط موازی در کنار مردان در مسیر زندگی روانه اند بی انکه هرگز یکبار تلاقی اندیشه و توافقی میانشان باشد. هریک از سیاره ای، اما یکی با حضورش سرنوشت آن دیگری را در چنگ دارد حتی وقتی که او را ندارد! مذهب، سنت و سیاست نیروهای بلعنده و شاید به تیرگی کشاننده این زنان هستند و بازوی عملی و نکته مشترک سرنوشت همه این زنان حضور مخرب مردان است. فیلم نیز بسان زنانش گاهی فضایی وهم انگیز و چه بسا رویایی به خود می گیرد و گاهی به زندگی سرد آهنین ِ واقعیت برمی گردد. از پس خودکشی مونس زندگی رویایی و یا بازگشت به گذشته شروع میشود. با سخنان وهم انگیز مونس به هنگام پرت شدن از بام، فیلم آغاز می شود و با آخرین کلام او به وقت نزدیک شدن بر زمین سرد، مرگ، پایان میگیرد: "خود ِ مرگ ترسناک نیست، فکر کردن بدان ترسناک است"!
اگر صدای گه گاه خردسالی در سمت چپ من و یا دخترک جوانی که مدام در صندلی جلو من می لولید، نبود و مرا به اجبار به واقعیت و امنیت ِ در سینما برنمیگرداند. من بارها از تلخی و درد عظیمی که در لابلای فیلم گنجانده شده بود، مجال رهایی نمییافتم. اگر در آخر فیلم شیپور پیروزی کودتا به صدا درنیامده بود و سربازان سرزده، هم به چاپخانه توده ایی ها و هم به مجلس عیش وطرب فرخ لقا، یورش نیاوردن بودند، من نیز همچون زرین کلاه به هنگام مرگ، چشمانم به سقف این زندگی باز می ماند تا مگر موسیقی تیتراژ فیلم همچون دستان فرخ لقا چشمانم را ببندد. به چه!؟ حقیقت؟ نمیدانم اما دیگر تحملش را نداشتم. احساس کردم از فشار دیدن رنج چنان در صندلی سینما فرو رفته ام که دیگر قامتی از من بر روی زمین باقی نمانده است. به یاد حرف دخترم می افتم که همیشه می گوید: "من فیلم ایرانی نگاه نمی کنم چون مدام از درد و رنج حرف می زند. افسردگی میآورد."
راستی ما کی از این افسردگی رها میشویم. آیا به راستی انسان ایرانی روزی از تحمل اینهمه رنج رهایی خواهد داشت؟ من نیز همچون تقدیمنامه ی فیلم که به همه مبارزین راه آزادی و دموکراسی از مشروطه تا جنبش امروز سبز، بود در آرزوی پایان این مبارزه صد ساله هستم تا مبارزین عاقبت به پایان راه، به آزادی و دموکراسی برسند و دمی بیاسایند. روایتی می گوید خداوند در شش روز جهان را آفرید و روز هفتم را برای استراحت برگزید! زمان آسایش مبارزان آزادی و دموکراسی کی خواهد رسید!؟ روز هفتم اینان کی خواهد آمد؟ "هزار امید آدمی طوقی شده بر گردن فردابر"!
باغ فرخ لقا گاهی همچون بهشت میماند. آن هنگام که آسودگی، رهایی و نشاط را برای زنان مهیا میکند. اما در عین حال مکانی وهم انگیر و حتی گاهی خوف انگیز میشود. اگر صحنه مهمانی و یورش نظامیان را حذف کنیم. خیلی از صحنه های باغ بیشتر خیالی ست و دور از واقعیت زندگی. این را از نه بهر انتقاد که از راه دریافت حسی خویش می گویم.
مونس انسان، زن، دیگری است. تشنه دانستن است. وی در پی آگاهی ست. او جستجوگر است و در پی دانش و درک هیاهوی سیاست و فهم آن. اما گستاخی او را سنت و مذهب به بند کشیده است. در پی گسسن این بند است که مرگ را میپذیرد! به هر حال اگر دانایی برای شماری رهایی باشد برای برخی رنج است و شایدم مرگ!
فرخ لقا از این جا مانده و از آنجا رانده شده است. دلباخته ی قدیمی او که اکنون پس از مدتها در زندگی او پیدا شده، گرچه همچون یک جنتلمن به نظر می رسد، اما حساسیت درک این جنس مونث را ندارد. او به شکل مودبانه ای از فهم زنان عاجز است. در پایان همان جا که فرخ لقا اندک امیدی به او دارد، با نامزد آمریکایی خویش وارد مجلس او میشود. آه از نهاد فرخ لقا برمیآید. آنچنان دچار خیال و فکر میشود که مرگ زرین کلاه هم او را بیدار نمیکند. زنی که روزگاری شعر میگفت در زندگی با یک نظامی عالی رتبه از آن همه طبع حساس شاعری تنها حسرت در چشمان و رویا در دل برایش مانده است. اما باز درس از زندگی نمی آموزد؛ هنگامی که مجلس مردان را بر جان کندن زرین کلاه در اتاق به غم فرو رفته، ترجیح میدهد!
یکی از صحنه های تکان دهنده و بسیار دردناک آنجایی ست که زرین کلاه در پی پاکی تن خویش از فحشا، از همخوابی با مردان، است. به حمام رفته تا تن خویش از عرق مردان بشوید. او سعی دارد رنج و عذاب روان هماغوشی با مردان را با شستن تن برطرف کند. اما پاکی تن کجا و آرامش روان کجا؟ عاقبت گرچه تن استخوانی در اثر شستن و سایش و خراش پر از جراحت گشته است، اما روان او هنوز پاک از این همه ناپاکی که بر او روا داشته اند، نگشته است. عاقبت او نیز سرگردان و دلشکسته در جاده ای قدم بر میدارد که منتهی به باغ فرخ لقا میشود. باغ زنان بدون مردان!
یکی دیگر از صمیمی ترین صحنه های فیلم مویه مونس بر سر نعش سربازی ست که به همراه نظامیان به محل اختفای چاپخانه حزبیها آمده و یکی از توده اییها، علی، او را با دشنه / چاقوی خویش غرق در خون می کند. مونس با این گریه شاید غم خود را از این واقعه بیان میکند. او تنها میخواست آگاهی کسب کند! اما انگار در سرزمین ما آگاهی از دهلیز خون و مرگ میگذرد. شاید هم مونس در سوگ برادرکشی و خشونت سرِ سرباز را بر زانو گرفته است؟
من از صحنه حضور ارتشیها در مهمانی فرخ لقا بیشتر از حضور دیگر نظامی ها که در محل چاپخانه تودهای ها بودن، لذت بردم. راستش نوعی صمیمت بازی در کار فرهاد پایار دیدم. یک لحظه صحنه حال و هوای دیگری گرفت. بعد نشخوار حرفهای به ظاهر وطن پرستانه که سعی در روشنگری! خانم آمریکایی داشت. نشخوار کلامی که با نشخوار مدام غذاهای مجلس همراه شد و کسی را جرئت اعتراظ نبود. از طرف دیگر فرصتی شد این دسته از آقایان نیز در مجلس برپا کرده فرخ لقا خودی نشان دهند که چه عجوبه هایی هستند!؟ گرچه نشخوار حرف و غذای آنها تهوع آور بود، اما انگار صورت آن دسته از مهمانهای بیخبر ِ آن دوران را باسیلی واقعیت زندگی سالهای سی دو به خوبی سرخ و آگاه کرد!
من ِ ایرانی که با صدای مانوس اذان فیلم را مشاهده می کنم، با اولین دیالوگ بردار مونس دچار یکه میشوم. نمیدانم مشکلم کجاست. در ترجمه و زبان آلمانی، در صدایی که با آن احساس بیگانگی دارم و یا نه صمیمت بازی برادر را باور ندارم؟
در مجموع آنجا که دوربین، فضاسازی، موسیقی و درک کارگردان حرف اصلی را می زند مرا بیشتر ارضا و قانع می کنند تا آنجا که بازیگران میخواهند هنرنمایی کنند. شاید از همین رو صحنه های بدون گفتار همچون تصویری سرشار از گفتار گویاتر از صحنه هایی هستند که با دیلوگ همراه است و چه بسا با بازی! اما از حق نگذریم که برخی از صحنه های متکی به بازی ِ بازیگران نیز زیبا، تکان دهنده هستند و فوق العاده تاثیرگذار. برای نمونه میتوان از بازی زرین کلاه در حمام، دیدگان سرشار از حسرت فرخ القا در صحنه مهمانی و مویه مونس در صحنه مرگ سربا ...!
صحنه های بزرگ، چه از نوع قهره خانه و چه از نوع تظاهرات از موفقیت و صمیمیت کمتری برخوردارند. مگر اینکه بخواهیم این نوع صحنه ها را نیز بخشی از وهم و خیال تلقی کنیم که باز اما نحوه آمدن نظامی ها و شعاردادنها و بالای چارپایه رفتنهای واقعی مبارزین توده ای و طرفداران مصدق مانع از قبول این نوع برداشت میشود.
با غمی در سینه گوشی اما به پرسش و پاسخ های کوتاه پایان برنامه دارم. حواسم تمام وقت ولی به پایان فیلم و مرگ زرین کلاه است. با چشمانی باز و سینه ای انباشته از درد سینما را ترک می کنم. خرسندم که هنرمندی ایرانی توانسته اینهم تلاش و زیبایی را به سینمای جهان تقئیم کند و تلخکامم که هنوز بیان درد حرف اول دلمان است. آری هنوز از شادی و پایکوبی یک جشن بزرگ برای ملتی بزرگ بسیار دور هستیم!
فیلم «زنان بدون مردان» بدون تعارف باید گفت تلاش بسیار خوب و با ارزشی است. کسانی که در این وادی دست در اندرکارند به خوبی میدانند که کار فیلم آنهم بدون امکانات و آن هم در خارج از کشور چقدر دشوار است. اما این تیم که به قول خانم نشاط هریک از سویی و با مشاغل متفاوت به فیلم پیوسته بودند، توانستن از پس آنچه در پیش داشتند با سربلندی برآیند. بی شک حمایت شبکه های تلویزونی معتبری همچون ARTE و ZDF و امثالهم در به سامان رساندن این فیلم که از سال 2003 تا 2007 ( در مراکش - کازابلانکا، خارطوم و ... ) به طول انجامیده، بی تاثیر نبوده است.
در پایان این نوشته خاطر نشان میشوم که این فیلم از نخستین روز ماه جولای / یولی در آلمان به روی پرده میرود و در شهر کلن سینمای «سینوآ» این فرصت را به دست آورده است تا این فیلم خوب را به نمایش بگذارد. تماشای این فیلم را به همه ایرانیان توصیه میکنم .
اصغر نصرتی (چهره]
کلن، 29 یونی 2010
Cinenova Arthouse-Center (Herbrandstr. 11 ,50825 Köln ,Telefon: (0221) 9 54 17 21), http://www.cinenova.de
عکس ها همگی برگرفته از اینترنت است.