آشنايي و گفتگو با وِندي واسِرشتاين

ترجمه و تلخيص: شهلا حمزاوي

 

·         آشنايي

 وِندي واسرشتاين نمايشنامه‌نويس معاصر آمريکايي به سال 1950 در بروکلين و در خانواده‌يي لهستانيتبار يهودي و نسبتا مرفه متولد شد. خود او معتقد است که ترکيب فضاي تربيتي- فرهنگي داخل و خارج خانه در شکل‌گيري شخصيتي و هنري او قطعا نقش داشته است.

تحصيلات ابتدايي و متوسطه را وندي در مدرسه‌ي دخترانه‌ي ممتاز منطقه‌ي مانهاتان و تحصيلات دانشگاهي‌اش را در کالج‌هاي صاحب‌نام مونت‌هوليوک Mount Holyoke و سيتي‌کالج گذراند. در سال 1973 بلافاصله پس از دريافتِ فوق‌ليسانس اولين نمايشنامه‌ي طنز خود را نوشت که در همان‌سال هم در تآتر کوچکي در برادوِي به اجرا درآمد.

در همين رابطه آندره بيشاپ Andre Bishop منتقد ادبي و مدير تآتر پلي‌رايتز هوريزونس Playwrights Horizons مي‌گويد:

"وقتي نمايشنامه‌ي «هر زني توانش را ندارد» را به روي صحنه برديم، هرگز فکرش را نمي‌کردم که اين آغازي است براي آثار موفق‌ترِ بعدي او. از لحاظ شخصيتي هم نمي‌شد پيش‌بيني کرد که دختر جوان و نامطمئن آن سال‌ها فمينيستي مطمئن و متعادل و يکي از مطرح‌ترين نمايشنامه‌نويسان معاصر شود. زني که مدت‌هاست با آثارش هم ما را مي‌خنداند و هم عميقا به فکر واميدارد. آن سال‌ها حضور استعداد در او کاملا احساس مي‌شد. اما طريقه‌ي به‌کارگيريِ اين استعداد مهم بود. واسرشتاين اين را دريافت. او گرچه در ابتدا پرکار نبود، اما از همان آغاز حتا مي‌گفت از دوران مدرسه نوشتن برايش امري جدي و مسوولانه محسوب مي‌شد، و من مي‌دانم که در عين شخصي بودن ظاهری نگاهش، ذهني تحليل‌گر و ردياب داشته است."

زن‌هاي نمايشنامه را واسرشتاين اغلب از ميان همگنان و طبعا با قدري کمک تخيل خود انتخاب مي‌کند. زناني که اغلب تحصيلکرده هستند، از درک فرهنگي بالايي برخوردارند و ضمنا برازنده و جذابند اما در همه‌ي زمينه‌ها موفق نيستند. نه به لحاظ آنکه توانايي‌اش را ندارند بلکه به اين جهت که از توانايي‌شان استفاده‌ي کافي نمي‌کنند يا انتظارات اضافي از خود دارند. به هر حال اين زنان گويي زندگيشان ترکيبي از گذارها و برزخ‌ها است. بايد توانست اين برزخ‌ها را از سرگذراند. حرکت حتا اگر از کوره‌راه‌ها هم باشد، باز بهتر از بي‌حرکتي‌ست. اگر راه براي اين زن‌ها هموار نشد و تحقق آرزوها به نسل اينها وصلت نداد، اميد براي آيندگان قطعا بيش از نسل‌هاي گذشتگان خواهد بود.

منتها اغلب اين زن‌ها در چارچوب تعاريف "زنِ متعارف" در جهانِ مردانه نمي‌گنجند. اينها موجوداتي ظاهرا متناقض هستند که مردها را مبهوت مي‌کنند، مي‌خندانند ولي کمتر خسته مي‌کنند. اگرچه به آنها تن نمي‌دهند، سرِ ستيز هم ندارند.

واسرشتاين به مسايل انساني مي‌پردازد، فقط با تاکيد بيشتر بر روي انسان مونث. اين زن‌ها عليرغم ضعف‌ها و نارسايي‌هايشان در موارد لازم بايد بتوانند واقعا با قدرت عمل کنند. به اين ترتيب حتا اگر اين عملکرد براي نسل خودشان کارساز نباشد، بيوگرافي بهتري براي نسل بعدي فراهم کرده‌اند. به همين دليل نمايشنامه‌هاي واسرشتاين تهديدي براي جهان مردانه نيست، نگاهي ديگر به مسايل زنان‌ است و فراخوني در جهت طلب همدلي از مردان.

واسرشتاين چنان به ذکر جزييات وقايعِ شخصيت‌هاي نمايشنامه‌هايش مي‌پردازد که پس از هر اجرا اغلب تماشاگران انگار آدم‌هاي نمايشنامه را با خود به خانه مي‌برند. هم‌هويت شدن با شخصيت‌هاي تآتري يعني با افرادي که ظاهرا ربطي به ما و زندگيمان ندارند هم، خود نوعي به‌بازي‌گرفتن تماشاگر است. چه بسا با فاصله‌گرفتن از خود و مسائلمان مشترکاتي با سايرِ انسان‌ها بيابيم، وضعيت‌هاي ديگري را تجربه کنيم و چه‌بسا در نگاهمان به عنوان مرد تجديدنظر کرده و بيانديشيم که "زن" هم از ماست و نه بر ما!

واسرشتاين پس از به پايان رساندنِ دوره‌ي نمايشنامه‌نويسي در دانشگاهِ ييل Yale در سال 1976 به نيويورک بازگشت و از آن پس تا کنون در اين شهر به زندگي و نوشتن ادامه مي‌دهد.

اهم آثار نمايشي وي بدين قرارند:

1-     "زنان غيرمتعارف و ديگران" (Uncommon women and others)، 1977.

2-     "آيا شاعرانه نيست؟" (Isn't it romantic?)، 1983.

3-     "داستان‌هاي زندگيِ هايدي" (The Heidi chronicles)، 1988. يکسال پس‌از نگارشِ اين اثر، نويسنده نخست برنده‌ي جايزه‌ي توني آوارد[2] Tony Awand شد و در پي آن جايزه‌ي پوليتسر[3] Pulitzer را نيز از آنِ خود کرد.

4-     خواهران رُزِنزويگ (The sisters Rosensweig)، 1992.

5-     دخترِ يک آمريکايي (An american daughter 1997 .

6-     و چندين آثر نمايشي موزيکال که معروفترين آنها در دهه‌ي اخير «شيکاگو» بود.

آنچه در اينجا آمده برگردان و تلخيصِ مصاحبه‌يي از اين نمايشنامه‌نويس با خانم لاوری وينر Laurie Winer، خبرنگار و منتقد هنری آمريکايي است که مترجم آن را از کتابی با عنوان Playwrights at Work به فارسی برگردانده است.

 

·         گفتگو

"مصاحبه‌ي حاضر حاصل دو نشستِ طولاني است. اولي در ابتداي دهه‌ي نود که تازه نمايشنامه‌ي «خواهران رزنزويگ» در برادوي به روي صحنه رفته بود و دومي در اواخرِ دهه‌ي نود در طول تمرين نمايشنامه‌ي «دخترِ يک آمريکايي» انجام شده است.

قرارملاقاتِ نخستِ ما در خانه‌ي خانمِ واسرشتاين بود. آپارتمان قشنگي داشت و اتاقي که در آن نشسته بوديم، پنجره‌هايش رو به پارک نيويورک بازمي‌شد. در همان ابتدا، زمانيکه متوجه نگاه تحسين‌آميز من شد، با لحن طنزآلودي گفت: "منظره‌يي که خيرش به من نمي‌رسه. يا فرصتش نيست يا اصلا امکان استفاده‌اش در من نيست."

پرسش: در مورد نمايشنامه‌ي «خواهران رُزنزويگ» خواهران شما چه نظري دارند؟

پاسخ:    من که به هيچ‌کدوم از اعضاي خانواده‌ام نمايشنامه رو نشون ندادم. چون هرکي مي‌خواد نظر بده. و اونوقت اگه شمام به شنيدن اين نظرها تمايلي نداشته باشيد، مشکل پيش مياد. شما که دنبال مشکل نيستين و در واقع مي‌خواين با نوشتن امتياز بگيرين و دوستتون داشته باشن، نه اينکه با ايراد حالتون رو بگيرن! مادرم در سن چهل‌سالگيِ من چي‌داره به من بگه. مثلا: "آره وندي خوب بود، اما متوجه مرگِ مادره تو نوشته‌ت شدم." اصلا نمي‌خوام. يعني نمي‌خواستم تا نخستين شبِ اجراي نمايشنامه کسي در جريان نمايشنامه قرار بگيره. فقط سَندي خواهرم ازبس گفت مي‌خواد اونو ببينه، بالاخره گفتم: "خيله خب بيا ببين. اما نميخوام فردا فوري بِهِم زنگ بزني و نظرت رو بگي. ضمن اينکه مي‌دونم نظرت منفي‌يه. اما، اعم از منفي يا مثبت، نظري نمي‌خوام بشنوم."ظاهرا خواهرم تا تآترو ديده بود، پسنده‌يده بود. روز بعد دسته‌گلي برام فرستاد، همراه با يادداشتي به اين مضمون: "نظري در کار نيست!"[4] نفهميدم کار خواهرم بود يا طرف از گروهِ گل‌فروشاني بود که بلدند از نظريات فرويد در مورد مجردها استفاده‌ي تخصصي بکنند و اساسا به ارسال اينجور دسته‌گل‌ها عادت دارند. اما در مورد مادرم، حرف‌ها و نکته‌هايي که مي‌پَروَرند، تمومي نداشت. صداش اغلب تو گوشمه که به بچه‌هاي فک‌وفاميل مي‌گفت: "شماها اگه نخواين مِث وندي پيردختر بشين، بايد تا جوونين عروسي کنين." آدم از حرفاش مبهوت مي‌موند. يه جوري جذابيت و بامزه‌گيِ خودش رو داشت و داره. مادرم در نوع خودش، باآنکه درسِ درستي نخونده و خيلي هم کتاب‌خون نيست، جالبه و فکر منسجم و روحيه‌ي هنرمندانه‌ای داره! مطمئنم که تحت شرايطي متفاوت، مادرم هنرمندِ مطرحي مي‌شد. در واقع مادر من به نسلي از همگنانش تعلق داره که تمامي ذکاوت و خلاقيت خودشان رو در خدمت به خانواده گذاشته اند و البته انتخاب ديگه‌يي هم نداشتن. با اينهمه با اينکه پا به سن گذاشته، هنوز هم جسما و روحا روبه‌راهه و کلي بااستعداد و روشنه. من هم علاقمندي‌ام به نوشتن و هنر تآتر رو از او دارم. در مورد پدرم چيز زيادي نمي‌تونم بگم، جز اينکه دوتايي‌شون با هم خيلي جورند. با اينکه اون مرد ملايم و کم حرفي‌يه، اما يه جوري انگار همديگه رو تکميل مي‌کنند و با هم خوب کنار ميآن.

پرسش:    از سال‌هاي زندگي در خانه‌ي پدرومادرتان با شادي و خوشي ياد مي‌کنيد؟

پاسخ:     بله، بهِم خوش مي‌گذشت. کارهاي عجيب و غريبِ مادرم هميشه سرگرمم مي‌کرد. اون سال‌هايي که زن‌ها به بَرو روشون خيلي مي‌رسيدند، مادرم موهاش رو جوري کوتاه مي‌کرد که کله‌ش مي‌شد شبيه برتولت برشت! ضمنا با برادرم خيلي جور بودم. سندي خواهرم زود از خونه‌مون رفت. وقتي شش‌سالَم بود، اون نوزده‌ساله شد و عروسي کرد و از خونه رفت. تا سال‌ها در انگليس زندگي کرد. بعد که جدا شده بود، دوباره به خونه برگشت. براي ما وقت مي‌گذاشت و گاهي هم منو با خودش مي‌برد گردش. گاهي هم به دلايلي که من سر در نمي‌آوردم مسايلي رو يا نمي‌گفت يا جور ديگه‌يي به مادرم مي‌گفت. من هم صداش رو درنمي‌آوردم. خود من هم گاهي احساس مي‌کردم که راست‌گفتن هيچ حالي نمي‌ده. پس گاهي مطالب رو با تخيلم چاشني مي‌زدم! حتا يه دفعه از خودم در آوردم و به مادرم گفتم که قراره تآتر بازي کنم، تو نمايشنامه‌يي که خودم نوشتم. تاريخش رو هم تعيين کردم. بعدش اون روز موعود با لباسي که مادرم برام دوخته بود، راهي مدرسه شديم، يعني اون هم با من اومد. با اون هيبت وارد شديم به جايي که نه تآتري تو کار بود و نه ما جايي توش داشتيم ... اما مادرم از رو نرفت و کلي دروغ‌هاي منو ماستمالي کرد! گفت حتما اون‌يکي بچه‌اش بوده و نه «وندي»! اما امان از وقتي که رسيديم خونه. با جيغ و فرياد چنان داستاني از دروغ‌پردازي هايَم ساخت که تا امروز هم باهاش مساله دارم و هر وقت دروغي از دهنم در مي‌ره، جدي مي‌ريزم به هم ...

پرسش:    «خواهران رزنزويگ» اولين کار مورد تاييد خودتونه؟

پاسخ:     بله از لحاظ ساختار همينطوره. وقتي نمايشنامه رو تماشا مي‌کنم، احساس مي‌کنم سال 1958 هستش و در برادوي به تماشا نشسته‌ام. يا لااقل در تخيلم آرزو مي‌کنم که اين چنين مي‌بود. اون سال‌هاي برادوي رو يادم هست «خواهران رُزنزويگ» از اون نوع کارهايي هستش که از اول تا آخر موفق جلو ميره. هنرپيشه‌ها هرکدوم داستان زندگي‌شون رو ميگن و از مردم تاييديه و کف‌زدن‌هاي مکرر مي‌گيرن. ضمنا اون از هر نمايشنامه‌ي ديگه‌يي که تاکنون نوشته‌م سخت‌تر بوده.

پرسش:    آيا نمايشنامه‌ها حضورشان را از پيش مطلع مي‌کنند و شما هم به نوعي در درونتون اعلام آمادگي براي نوشتن مي‌کنين؟

پاسخ:     به نوعي بله. «خواهران رُزنزويگ» ترکيبي شد از «شاعرانه نيست؟» و «زن‌هاي غيرمتعارف». اما اون دو نمايشنامه مانند سه برشهايي از داستانِ زندگي هم‌نسلان خودم بودند. منتهي در اين‌ يکي تصميم گرفته بودم، ديگه راجع به نسل خودم ننويسم. گرچه جنبههاي اتوبيوگرافيک هنوز قدري درش ملموسه. اما تاکيد کار روي زندگي خود من نيست. در واقع خواستم تمام جنبههاي علاقه‌مندي خودمو با اين نوع کار رآليستي که عشقم به چخوف هم جزوش هست، نشون بدم. ولي آخرش کُل کار برام رفت زير سوآل.

پرسش:       اما انگار حالا که راجع به اون صحبت مي‌کنيد، آنچنان هم از لحاظ احساسي ارضاتون نمي‌کنه؟

پاسخ:     بخش پايانيِ نمايشنامه برام سخت بود. وقتي سرانجام بهش پاياني، به زعم خود، مناسب رو دادم، احساساتي شدم و اشکم دراومد، که البته اينهم واکنش درستي نبود. زماني در يک دانشگاه کارگاه نمايشي ترتيب دادم و روي همين نمايشنامه کار کرديم. باز به بخش پاياني که رسيديم، اشکم دراومد. بعد تا مدت‌ها فکرکردم؛ آخه تا کي هي احساساتي بشم و اشکم در بياد؟ همين‌ امروز که تو تاکسي نشسته بودم، دوباره باز به فکرِ آخرين ديالوگ صحنه‌ي پاياني ميان «سارا» و «مِرو» (Merv) افتادم و بعدم اصلا کلِ کار يه‌دفعه رفت زير سوآل. آخه چطور ميشه که اين دختر و پسر فقط يکبار  با هم همبستر ميشن و بعد انقدر با هم جور درميان؟

پرسش:    اون آهنگي که سارا واسه‌ي خودش زمزمه ميکنه، راجع به دختري يهودي‌يه. در اون لحظات تماشاگرانِ يهودي با سارا همنوايي مي‌کنند. زمزمه‌ي سارا که به‌نوعي هم نياز به داشتنِ هويت و هم بي‌نيازي رو ميروسونه، براي تعداد کثيري از تماشاچيان در واقع لحظاتِ هم‌هويت شدنه و همزمان به‌جاآوردنِ فقدانِ هويت. اولين کلماتِ آهنگينِ سارا جمعيت رو ميخندونه. چون با لهجه‌ي جالب و آشنايي که شايد جدي گرفته نميشه، آواز رو سرميده. اما همينجا احساسات تکان‌دهنده‌يي در دلِ مردم شکل ميگيره و قضيه جدي ميشه.

پاسخ:         گو اينکه نمايشنامه کمدي تلقي شده و من هم مخالفتي ندارم، اما در واقع قضيه غم‌انگيز يا اقلا بسيار جدي‌ست و نه خنده‌دار و فکاهي. مطلبي رو هم که شما به حق روش انگشت گذاشتين، درست در دل نمايشنامه جا داشت و همون حال و هواي لازم رو ايجاد کرد.

پرسش:       يکي از لحظات تکان‌دهنده در اين نمايشنامه موقعي است که گورجس Gorgeous يک دست لباس شانل Chanel اصل دريافت مي‌کنه. چرا اين صحنه بايد تا اين حد تکوندهنده تصوير بشه؟

پاسخ:         خيال مي‌کنم اين مربوط ميشه به سالهايي که من مدرسه بودم و هي مي‌شنيدم که لباس بزرگترها اين يا اون مارک رو داره، يعني اصلش يا بدلش رو خريده اند. بعد گاهي از خودم مي‌پرسيدم، حالا مثلا فرقش چقدره. يعني اصل و بدل يا اينکه پس از مدتي بدلي داشتن، به خودِ اصل رسيدن، چه احساسي به آدم ميده؟

پرسش:       به اين مطلب تا اونجا که مي‌دونم توجه چنداني نشده يا راجع به اون کمتر نوشته شده. ولي اينو شما در نمايشنامه به مثابه تاييدي از عشق و دوستي و ايجادِ يه‌جور ارضاي معنوي مطرح کرديد.

پاسخ:         زماني با دوستِ خاخامي گپ مي‌زديم و از هر دري سخن مي‌گفتيم. وقتي مطلب به ظواهر زندگي و بعد زن و تصويري از خود رسيد، گفتم، من تا بچه بودم، هرگز به اين فکر نيفتادم که تا اين‌حد زشت و غيرخواستني هستم. اما از دوازده سيزده‌سالگي به بعد با ديدن فيلم‌هاي سينمايي به‌تدريج درمي‌يافتم که مردها هرگز جذب دختراني که کمترين شباهت به من داشتند، نمي‌شدند. در اين فيلم‌هاي سينمايي موجودات موسياه يا يهودي عملا حضور نداشتند. اون روزها به اين نتيجه نمي‌رسيدم. اما بعدها اين جمع‌بندي به خشمم مي‌آورد. حالا احتمالا مسايل در حال تغييرند. اما اون زمان که من کودکي را پشت سر مي‌گذاشتم، دخترانِ فهميده کمتر در فضاهاي هنري ديده مي‌شدند. اگر هم فهميده بودند، بيشتر از نوع کارمند جماعت بودند تا هنرمند.

پرسش:       متوجه شدم که کلمه‌ي «دختر» رو زياد به کار مي‌برين ...

پاسخ:         سال‌ها اين‌جوري ِصدام مي‌کردن. منهم خودم رو يه دختر يهودي مي‌دونم. شايدم به اين دليل که گاهي مفاهيم معاني دقيق خودشون رو در ذهنيت ما ندارن. يعني معني مطلوب رو گاهي خودمون بهشون مي‌دهيم. در پنج سال اخير (نيمه دوم دهه‌ي 90) در فمينيسم نگاهي طنزآلود شگل گرفته. زن‌هاي پا به سن مي‌تونند مسايل رو به درستي ببينند و جنبه‌ي طنز اون رو لمس کنند.

                زن‌هاي جوون‌تر که زماني هم معتقد بودند براي فمينيستِ متعهد بودن بايد ضد ازدواج و ضد شوخي و تفريح و با پاهاي پُرموي مردانه بود، حالا در حال تغييرند. سال 1992 که با يکي از همين نوع فيمنيست‌هاي دبش برخوردي داشتم، با خودم گفتم بدبخت اين زن. و لابد او هم درباره‌ي من همين فکر رو ميکرد! اما در واقع فمينيسم در نوشتن مطالب خيلي بيشتر راهگشايم بوده تا اونکه صرفا فعاليتي سياسي محسوب بشه. نوشتن يک نمايشنامه در مورد زن‌هاي ميانسال خود حرکتي است سياسي، اگرچه با ظاهري فمينستي.

پرسش:       تصويرکردن زن‌هاي پا به سن رو کار مهمي مي‌دونين که بايد انجام بدين؟

پاسخ:         به نوعي بله. درباره‌ي نمايشنامه‌هاي من گفته ميشه که بيشتر سرگرم کننده، از نوع کمدي تجارتي، هستند. اما من اغلب فکر کردم و گفتم که: "شماها درک کافي ندارين. اينا در خودشون حرکتي سياسي دارن." از «خواهران رزنزويگ» در تاريخِ برادوي استقبال بي‌نظيري شد. به اين ترتيب ديگه کسي نمي‌تونه نمايشنامه‌يي رو در برادوي به دليل اونکه نويسنده‌اش زن بوده و يا راجع به زنها است پس بزنه.

پرسش:       تغييرات تآتري رو از زمان شروع کارِتون تاکنون چگونه ارزيابي مي‌کنين؟

پاسخ:         جالب اينکه دوتا از موفق‌ترين‌ نمايشنامه‌ها هم‌زمان به روي صحنه رفتند؛ «خواهران رزنزويگ» من و «فرشتگان در آمريکا» نوشته‌ي توني کوش (Tony Kush) که اولي در مورد سه زنِ بالاي چهل و در کنارش دومي در باره‌ي مردي هموسکسوئل بود. چنين ترکيبي را پنج‌سال قبلش در آمريکا به سختي ميشد تجسم کرد که روي صحنه بره.

پرسش:       در صحبت‌هاتون گاهي تصويري عصباني، و چه‌بسا عصباني‌کردن ديگران، از خودتون ارايه مي‌دهيد. تقريبا مانند برخي از تيپ‌هايي که در نمايشنامه‌ها تون هستند.

پاسخ:         نمايشنامه هنر من محسوب ميشه و نه افشاگر وجودم. در خلق اثري موفق، يعني جاسازيِ محتوا و مطلبي که در ذهن دارم، در قالبِ مورد نظرم، همواره سعي کرده‌ام طنز جايگاهي داشته باشه. طنز، شوخي ويا قدري به‌ظاهر غيرجدي‌گرفتنِ مسايلِ جدي، پوششي است بر روي خشم. مي‌خوام بگم، ضمن طرح مسايلِ سخت نبايد سخت‌گرفت.

پرسش:       شما کار خودتون رو در ابتداي سال‌هاي هفتاد با افرادي مانند کريستوفر دورانگ Christopher Durang، بيل فين Bill Finn و سايرين آغاز کردين. از آن سال‌ها چه به ياد داريد؟

پاسخ:         وقتي در دانشگاه ييل Yale بودم، نمايشنامه‌يي به «پلي‌رايتس هوريزونس» Playwrights Horizons فرستادم. زماني بود که تازه به خيابان چهل‌ودوم منتقل شده بودند. طبقه‌ي بالاي ساختمان هنوز سکس اينستيتوت تکنولژي بود، طبقه پايين هم بوي ادرار ميداد و روي ديوارها عکس رقاص‌ها بود. جاي جالبي شايد نبود. اما ملاقاتم با آندره بيشاپ André Bishop در اين مکان بود. نمايشنامه رو به اونها دادم و اونها خوندنش و گفتند که روي صحنه مي‌برند. اما دست آخر اون‌رو به تآتر فونيک Phonik دادم. تصورم اين بود که اونجا موفق‌تر ميشه. از اون به بعد بود که آندره مصمم شد که پلي‌رايتسPlaywrights رو تبديل به جايي بکنه که هر نمايشنامه‌نويسي به اون راه پيداکنه.

پرسش:       چگونه شد که پلي‌رايتس اينهمه استعداد جديد رو با اونکه خودش هم جديد بود، تونست جذب کنه.

پاسخ:         بيشترش به خاطر آندره بيشاپ بود. کاري که اون کرد، ايجاد فضايي بود که در اون ميشد همه خودشون رو سهيم بدونند. انگار که تآتر خودمون بود. مساله‌ي رقابت در کار نبود. نمي‌دونم که هرگز تآتر ديگه‌يي بوده که اين چنين عمل کرده باشه. مثلا يکي از همين همدوره‌يي‌ها ِتِد تاليTed Tally بود که نمايشنامه‌ي «سکوت بره‌ها» رو نوشت که برنده جايزه‌ي اسکار هم شد. به‌هرحال به خاطرِ خودِ آندره بود که خيلی نازنين بود. يادم مي‌آد، پدرم مي‌گفت: نمي‌فهمم چطور ميشه جوون فارغ‌التحصل هاروارد محل کارش يه همچين جايي باشه.

پرسش:       آندره بود که شما ها رو دور هم جمع مي‌کرد؟

پاسخ:         اون محلي رو در اختيار ما گذاشت که مي‌شد نمايشنامه‌خوني کرد. اولين نمايشنامه‌ام قبل‌ از تحصيل در دانشگاه ييل با عنوان «هيچ زني توانش را ندارد»، اونجا خونده شد.

پرسش:       هرگز نديدمش!

پاسخ:         هرگز هم نخواهيد ديدش. نمايشنامه‌ي ناجوري بود. زماني بود که درس‌مي‌خوندم و دوره‌ي‌نمايشنامه‌نويسي‌رو هم‌نزد اسراييل هوروويتس[5] Israel Horovitz مي‌گذروندم. يه روز مادرم به کلاس رقص جون تيلور June Taylor مي‌ره. کلاس رقص بچگي من. ميره سراغ مسوول اطلاعات. طرف مي‌پرسه: "وندي چطوره؟" مادرم ميگه: "چه مي‌دونم. دانشگاه حقوق که نمي‌ره. دوست‌پسر حقوق‌دان هم که تو کار نيست. خانم داره نمايشنامه مي‌نويسه." و مسوول اطلاعات هم می‌گه: "دختره‌ي خُل‌وچل ... نمايشنامه‌ش رو بدين من تا تو پلي‌رايت هوريزون نشون بدهم، ببينم چي ميشه. آخه من اونجا هم کار مي‌کنم." مادرم هم «هيچ زني توانش را ندارد» رو بهش داده.  باب ماس Bob Moss مسوول اون تماشاخانه بود و يک روخوني هم اونجا انجام شد. اما همين.

پرسش:       نسل شما ونسل قبلي نسبت به مقوله‌ي تلويزيون برخوردهاي متفاوتي از خود نشان داديد.

پاسخ:         درسته. نسل ما ديگه حتا کمتر به تماشاي تآتر ميره. ما در اصل اولين نسلي بوديم که با تلويزيون بزرگ شديم. بنابراين نوعي که من مي‌نويسم، از خودم شروع شد. من جور ديگه‌ش رو بلد نبودم و شايدم نمي‌خواستم. وقتي در کميته‌يي که تآتر دانشگاه ييل را ارزشيابي مي‌کرد، قرارگرفتم، يه روز يک دانشجو واردي گفت: "بايد يه کارِ آوانگارد کرد. کاري که جدي و جالب باشه. به نظر من اين کار، هم هنره، هم خلاقيت مي‌خواد و هم فن که بايد اون رو ياد گرفت."

پرسش:       شما اون رو ياد گرفتين؟

پاسخ:         بله. مثلا در نوع کاري که من ارايه مي‌دادم، با صحنه‌هاي کوتاه و برش‌وار ... تو اين جور تآتر تداوم در ايجاد انگيزه در تماشاگر مشکله.

پرسش:       و بايد دلايل مناسب و کافي برايش باشه. نه اينکه مثلا حالا تلفن زنگ مي‌زند! يا طرح مسايل تکراري.

پاسخ:         دقيقا. و اين بسيار مشکله. من معمولا از لحاظ ساختار مساله‌رو مي‌بينم. اما «خواهران رزنزويگ» کار خيلي سختي بود. يعني ساختارش اين جوريه که چهار صحنه در پرده‌ي اولِ نمايش هست و سه‌تا هم در پرده‌ي دوم که من احتمالا دوتاي اول را بايد در هم ادغام مي‌کردم.

پرسش:       نوعي نارضايتي خودتون رو از پايان نمايشنامه نشون مي‌ديد. يعني نمي‌خواستين اينجوري تموم بشه؟ که «مِرو» و سارا براي هم شعر بخوانند. به نظرتون پاياني از اين دست براي نمايشنامه نامناسب بود؟

پاسخ:         در اصل برخورد ديگه‌يي با قضيه داشتم و فکر مي‌کردم خوندن شعرِ مثلا «واسه خودم و دلبرم» جالبه. بعد يکدفعه ديدم انگار آقا «مِرو» درون کل کار جاخوش کرده. جووني‌يه که وارد زندگي سه خواهر شده و همه‌ي ماجرا رو جور ديگه‌يي کرده و عوض اينکه ابعاد وسيع‌تري به کار بده، جا رو تنگ کرده.

پرسش:       چون اين پرسش پيش‌مي‌آد که اساسا نمايشنامه در مورد چيه و کي چي‌رو داره؟

پاسخ:        بله مساله سر اين بود که مردي تو ماجرا خودش رو مطرح کنه. واسه‌ي سارا «مِرو»  نماينده‌ي اين تغير و تنوع‌ست، اما جواب مساله‌اش نيست.

پرسش:       آيا هيچوقت هنگام نوشتن، هنرپيشه‌يي رو در نظر ميگيري؟

پاسخ:         گاهي، اما در نهايت اونا بازيگران نمايش نمي‌شن. مثلا به جولي اندروز فکرميکني يا حتا به کسانيکه هنوز نميشناسيشون.[6]

پرسش:       يکبار گفته بودين براي نوشتن اشتياق نشونش ميدين، چون يه‌جور راه رهايي تونه، رهايي از خودتون.

پاسخ:         من در مورد «خواهران رُزنزويگ» در ابتدا غمگين شده بودم. آدم‌هايي مثل «مِرو» و گورجس جالب هستند و نوشتن درباره‌ي اونها لذت داره، بودن باهاشون خوبه. همزيستي باهاشون هم همينطوره. اونوقت بعدش ... روي صحنه کشف مي‌کنين که ديگه داستان از دست شما خارجه. شما بايد ساکت بشينين و بذارين اونا حرف بزنن. روزي رو بعنوان نمونه يادم مي‌آد که جمله‌يي از طرف گورجس در مورد ديزراييلي نوشتم. بعد خنده‌ا‌م گرفت و با خودم گفتم: بفرما اين ديگه واسه خودش مستقل شد. ديگه فقط خواهرم نيست. اگه فقط با آدم‌هاي واقعي تو زندگيِ واقعيتون بخواين باشين و اونا رو توي نوشته منعکس کنين، بي دخالتِ تخيلِ‌تون، اصلا عمل نمي‌کنه و فقط فشار بيخودي‌يه.

پرسش:       اگه شخصيتِ موردنظر شبيه خودتون باشه چي؟ آيا در مورد خودتون اونچه مي‌دونين از ابتدا همونطور مي‌نويسين يا در طول نوشتن، يعني در طول کار، اون رو اونجور که مي‌خواين مي‌پرورونين؟

پاسخ:         هميشه آسونتره که آدم راجع به خودش هم از اون تصويري که ديگران ازش مي‌تونن داشته باشن، استفاده کنه. يعني فکر کنه ديگريه که داره راجع بهش مي‌نويسه. مثلا صداي نويسنده در اين نمايشنامه در گفتگوي جوفري  Geoffreyبا فني Pfeni شنيده مي‌شه، وقتي در مورد هنر ناب و نمايشنامه‌ي خوب صحبت ميشه. اونجا من خودم هستم. نويسنده داره صحبت مي‌کنه و جالب اينکه کلمات از دهان يک مرد انگليسيِ "دوجنسي"[7] در مي‌آد.

پرسش:       ميشه توضيح بيشتري در اين باره بدين.

پاسخ:         اغلب آدم ويژگي‌هاي شخصي خودش رو از ديدگاه‌ها و جنبه‌هاي مختلف مي‌بينه و در غالبِ شخصيت‌هاي نمايشنامه مي‌پرورونه و منعکس مي‌کنه. اين‌جوري بهتره. لزوما هم اين نيست که آدم با يکنفر کلا هم‌هويت باشه. جنبه‌هايي از من در همين مرد انگليسيه. فاصله گرفتن‌ها، آسيب‌پذيري‌ها، نياز به راه گم‌کردن و سرانجام همين تواناييِ دوجنسي بودن رو در او پذيرفتن. جنبه‌هاي ديگه‌ي من در ساراست. منهم مثل او دختر يهودي بودم و در همه‌ي عمر درگير مسايل مبتلا به او. با اونکه در واقع کوچ‌کردن خانواده به مناطق مسکوني طبقات بالا خيلي سريع و در سن‌هاي پايين زندگي من اتفاق افتاد، اما من سختي‌هاي در پس اين معيارهاي ظاهري را همواره ديده‌ام و به اون خوکرده‌ام.

پرسش:       آيا بيشتر تمايل داريد در باره‌ي مطالبي بنويسيد که خودتون مي‌دونيد؟

پاسخ:         فکر مي‌کنم بله. در باره‌ي چيزهايي که با ديدن و شنيدن کسب کرده‌ام. خيلي اهل خوندن نيستم، يعني دچار قدري نارسايي و عدم تمرکز ذهني هستم. اما بيشتر درباره‌ي آدم‌ها و مواردي که ديده، شنيده و تجربه کرده‌ام، مي‌نويسم. شخصيتي مانند مِرو را در اين نمايشنامه از سال‌هاي  بچگي مي‌شناسم. اين‌جور آدم‌ها و نحوه‌ي زندگي و زبانشون متعلق به اون سا‌ل‌ها است. حرف‌ها و خرافاتشان خوب به يادم مونده و تصويرهاي عجيبي از اونا در ذهن دارم.

پرسش:       به نظرتون تصوير‌ها مانند خواب و خيال بودند يا واقعيت داشتند؟

پاسخ:         قدري خواب توام با خيالات. اما کلا من حافظه‌ي خوبي براي صحبت‌هاي ديگرون دارم. معمولا حرف ديروز مردم رو بيشتر از گفته‌هاي امروز خودم به ياد دارم. شايد به همين دليل من راجع به آدم‌هايي که مي‌شناسم، مي‌نويسم!

پرسش:       آيا نمايشنامه‌هاي شما با تصوير شروع مي‌شن؟

پاسخ:         با احساس. مثلا در مدتي که در لندن زندگي مي‌کردم و داستان‌هاي زندگيِ هايدي رو مي‌نوشتم، «خوهران ...» شروع شد. تو فکرِ آمريکايي‌هاي خارج از کشور بودم. يکي بِهِم گفته بود که قيافه‌ي شما، عين شوهرخواهرم، تيپيک يهوديه.

پرسش:       در لندن چه مي‌کردين؟

پاسخ:         از يک بورس فرهنگي استفاده مي‌کردم و خيلي از اون دوره لذت مي‌بردم. در اتاقي در محله‌ي نل‌گوين Nell Gwyn لندن بودم، واسه اينکه به هر حال در جاهاي جمع‌وجور بهتر مي‌تونم کار کنم. موقعيتي ناب بود در مقايسه با مثلا اتاق مطالعه‌يي مجلل. يعني هرگز نخواسته ام در فضاهاي فانتزي و زيبا کار کنم.

پرسش:       چرا، چون فکر مي‌کنين اينها نوعي ظاهرفريبي‌ست؟

پاسخ:         يا شايدم اينکه شرايط بي‌عيب و نقص رو واقعي نمي‌دونم. نوشتن شايد ياد‌آور سال‌هاي مدرسه‌ است و عشق ... که بايد در رو به روي خودم مي‌بستم و مي‌نوشتم.

پرسش:       پس وقتي در لندن «داستان‌هاي زندگي هايدي» رو مي‌نوشتين، «خواهران ...» هم تو ذهنتون شکل مي‌گرفت.

پاسخ:         نمايشنامه از همان شبِ تلفن به منشيِ برادرم آماده‌ي شکل‌گيري شد و بايد دست‌به‌کار نوشتن در زماني بعدي مي‌شدم. اون شب با خودم مي‌گفتم بفرما! اين از من که دارم از بورس چهارهزار دلاري اين گروه زنانِ به اصطلاح مردميِ چپ‌گرا استفاده مي‌کنم و برادر بنده که به مناسبت تولد چهلمين سالش دوستاشو به رستوران گرونِ «آنابل» دعوت کرده. ضمنا شب انتخابات مارگرت تاچر هم بود. اينجوري بود که پرداختن به اين فکر آمريکايي در شرايط خارج از کشور در من قوت گرفت.

پرسش:       در مورد «دختر يک آمريکايي» چطور؟ موضوع اون چه‌جوري به ذهنتون راه يافت؟

پرسش:       معمولا موقعي که يه تآتر رو تمام مي‌کنم. به فکر بعدي هستم. اون زمان مسايل زنان ميانسال برايم مطرح شده بود. از نني گيت Nanny gate گرفته تا هيلري کلينتون. شايد چون خودم چهل‌ودوساله شده بودم و بر اين تصميم که بچه‌دار نشم. پس نمايشنامه‌يي شد، هم شخصي و هم سياسي. البته از «خواهران ...» جدي‌تر از کار دراومد. نمايشنامه‌هاي من، مساله‌ي سن و سال، به اون معنا ندارند. يعني شده که از سر يک نسل پريده ام. به هر حال نزديک‌تر به داستان‌هاي زندگي هايدي از کار دراومد. اما شايد به نوعي غمگين‌تر.

پرسش:       دختر يک آمريکايي شما به نظر مي‌آد از همه سياسي‌تر شده. آيا اين به دليل راه‌يافتن و دعوت‌شدن مکررتون به کاخ سفيد در اين سال‌هاي اخيره؟

پاسخ:       بيشتر از رفتن مکرر به تماشاي تآتر‌ها و شرکت در بحث‌ها و ميزگردها بود. و اينکه هنرمند قاعدتا طالب آزادي هست و سياست در تآتر هم بحث بعيد و دور از ذهن به نظر نمي‌آد. وقتش بود به مسايل داخلي آمريکا فکر کنم و حرفام رو از طريق تآتر بگم. البته به کاخ سفيد هم مي‌رفتم.

پرسش:     فکر مي‌کنين هنرمندان جدا مردم و با نيازهاي متفاوت از آنها هستند؟

پاسخ:       نمي‌دونم. احساس خوشبختي که در اون اتاق بالاي گاراژ وقتي با «مِرو» و «گورجس» سرگرم بودم داشتم، فراموشم نميشه. با اون رُب‌دوشام به تن و ماشين‌تحرير به بغل. در اون شرايط، آرامش دروني دارم. آرامش و شعفي بي‌کمترين محدوديت زماني. وقتي «زن‌هاي غيرمتعارف» را مي‌نوشتم و بيست‌و هفت سالم بود، همين احساس رو داشتم. سال پيش هم همينطور. البته نوشتن ناآراميِ خودش رو هم مي‌آره. اما من اغلب با درونم فقط در اون مواقع در صلحم.

پرسش:     مي‌تونين قدري در باره‌ي احساسي که در خلوت نسبت به اثر و کار خودتون داريد و احساسي که در جمع، در حضور تماشاگران و افراد تآتري بهتون دست ميده، قدري صحبت کنيد؟

پاسخ:       مرحله‌ي بسيار خسته‌کننده‌يي است. بايد آراسته بود و با لباس و رفتاري مناسب. حتا بايد مراقب غذاخوردنتون باشين. اما ضمنا بهترين مقطع هم هست. به خصوص اگه بازيکنان نمايش پرسش‌هاي منطقي مطرح کنند يا آدمي که قبولش دارين از نمايشنامه‌تون خوشش آمده باشه و تعريف کنه. البته کارگردان‌هايي مثل دان ساليوان هم برام مطرح‌اند. او يکي از موجودات معدودي‌ست که ذهن تحليلي و تآتري رو باهم داره. براي همين هم من به همه‌ي جلسات تمرين او مي‌رم. در چنين جلساتي من نمايشنامه‌ام رو واقعا تجربه مي‌کنم. وقتي دان ساليوان ميگه: "اين خط عمل نمي‌کنه، من درجا تغيرش مي‌دم. به اين ترتيب هردو در اين جلسات حضور فعال داريم.

پرسش:     در چه مرحله‌يي نمايشنامه‌رو به ديگران نشون مي‌دين؟

پاسخ:       معمولا وقتي اون رو تا آخر نوشتم. گاهي پيش از اونکه اونو به کسي نشون بدم، صفحه‌هايي رو ده‌ها بار بازنويسي مي‌کنم. شايد اين نوعي عدم اعتماد به خودم باشه، اما از وررفتن با کار و چلاندن آن خوشم مي‌آد. تا اينکه دست آخر پايان و مهلتي براي اتمام کار قايل شوم و تمومش کنم. مثلا «هايدي ...» و «خواهران ...» بايد تا تولدم تموم ميشد. روز تولدم با خودم گفتم: "ديگه دارم مريض مي‌شم. بايد پُستش کنم."

پرسش:     وقتي شنيديد که برنده‌ي جايزه‌ي پوليتسر Pulitzer شديد، کجا بوديد.

پاسخ:       تو خونه‌ام بودم. رُب‌دوشام به تن داشتم و سرگرم نوشتن بخشي از «دختران مجرد» بودم. قبلش شايعه‌يي بود مبني بر برنده شدن «ديويد هوانگ». به هر حال من پيش از اين از نوع برنده‌هاي حرفه‌يي جوايز نبودم. شايد چون نه اونقدر ظاهري فريبنده داشتم و نه اونقدرها آکادميک به نظر مي‌اومدم. از اونجايي که در دوران مدرسه هم هرگز شاگرد ممتاز محسوب نمي‌شدم و بعدها هم روشنفکر به اون معناي متعارفش نبودم، راحت اين قضيه رو پذيرفته بودم که جايزه‌بردني نيستم! باري اون‌روز تو خونه بودم که مارک تيلبودوMark Thibodeux زنگ زد و گفت: "جايزه‌ي پوليتسر رو بردين." من گفتم: "با اين جور چيزا شوخي نکنين." گفت: "نه، جدي مي‌گم. جايزه رو بردين." من باز ادامه دادم که: "يکي من جايزه رو بردم، يکي هم شما لابد شاه شدين! اين جور شوخي‌ها درست نيست." گفت حالا به مادرتون يه زنگ بزنين." اين کارو کردم. چون فکر کردم اگه مادرم واقعا اسمم رو از راديو شنيده باشه، فکر مي‌کنه حالا چي به سرم اومده. مثلا مُردم يا چي! وقتي تلفن کردم، اولين سوآلش اين بود که: "خوب اين جايزه از جايزه «توني» بهتره؟ فکرکردم بفرما، تبريکي که تو کار نيست. فقط داره قشنگ نقب مي‌زنه و زير پام رو خالي می‌کنه. وقتي ديدم حالم رو داره مي‌گيره، فکرکردم بايد قطع کنم. گفتم مادر بهتره به برادرم زنگ بزني، اون بهت توضيح مي‌ده. بعدش ديگه زنگ تلفن بند نيومد. انگار دستگاه راه افتاده بود، دنبال من و دور اتاق‌ها! عصرش به اتفاق دوستان همکارم، والتر شاپيرو Walter Shapiro و آندره بيشاپAndré Bishop، برادرم «بروس» و خواهرم «ساندرا» رفتيم به هتل «چهار فصل» و شبش رفتيم تآتر. ادوارد آلبي اونجا بود. بهم گفت برم رو صحنه و جوابي به تشويق مردم بدم. وقتي گفتم خجالت مي‌کشم، گفت "آخه آدم نمي‌دونه يه همچي چيزي باز تو زندگي اتفاق مي‌افته يا نه. بايد از موقعيت استفاده و از مردم تشکر کرد. بالاخره رفتم رو صحنه.

پرسش:     آيا جايزه پوليتسر مهمتر از «توني» بود؟

پاسخ:       پاسخ به اين پرسش دشواره. اينها دو جايزه‌ي متفاوتند. بردنِ جايزه‌ي پوليتسر واسه من هدف نبود. اما واسه اعتماد به نفسم خوب بود. ... ولي در مورد جايزه‌ي توني قضيه فرق مي‌کرد. چون مي‌دونستم بردنش نقش مهمي در تداوم موفقيت تجاري نمايشنامه داره. يادم مي‌آد وقتي جايزه‌ي توني رو بردم، با آندره بيشاپ تو تماشاخونه ميون مردم نشسته بودم. وقتي توني رو بردم، نمي‌دونستم چه‌جوري برم رو صحنه. يعني نگران سر و وضعم بودم. وقتي رفتم بالا در واقع يه عالمه مرد محاصره‌ام کرده بودند. مي‌خواستم فقط بگم: "اينهمه مرد و فقط اينقدر وقت! ولي اصلا نمي‌شد اينجور واکنش نشون بدم و شوخي کنم. هيچ کاري نکردم، چيزي نگفتم. چون اولين زني بودم که چنين جايزه‌يي رو براي يک نمايشنامه مي‌برد. البته اين نياز رو داشتم که به چنين موقعيتي يه جوري حال و هوايي از تشخص بدم. يه کاري بايد مي‌کردم. يعني به قول «کريستوفر دوران» قضيه‌ي استقبال از نمايشنامه جوري اتفاقيه که بايد قدر دونست؛ هم از نظر مادي و  هم معنوي.

پرسش:     فکر مي‌کنين از انواع ديگرهنرهاي مشابه اتفاقي‌تره؟

پاسخ:       خوب اگر مثلا تلويزيون رو در نظر بگيرين، عرضه و تقاضا جوري تنظيم شده که مي‌تونين از اين راه نونتون رو در بيارين. اما اگه حتا با قرارداد هم بنويسين، باز پولي به اون صورت درنمي‌آد و نميشه روش حساب کرد.

پرسش:     اونوقت فکرمي‌کنين اهداف نمايشنامه‌نويس بايد از نگاهش‌ناب‌تر باشه؟

پاسخ:       به نوعي بله. البته بازم بستگي داره به نگاه مشخص شماي نويسنده‌ي نمايشنامه يا فيلم‌نامه، به مسايل دوروبرتون. در مورد مثلا من، صداي آدما و نحوه‌ي صحبت‌کردنشون واسَم بسيار جالبه. اگر قرارشه من فيلمنامه‌يي بنويسم که در اون سه‌تا خواهر يعني سه‌تا زن بالاي چهل و يک مرد بالاي پنجاه نقش داشته باشن، صدا و صحبت اونا مهمه. اگه بتونين کارگردانيِ کار رو هم خودتون به عهده بگيرين، اونوقت ديگه واقعا موفقين.

پرسش:     به عبارت ديگه دارين مي‌گين نمايشنامه‌نويسِ تلويزيوني کارش از نمايشنامه‌نويش تآتري کم‌اهميت‌تره، ولي پول‌سازتره؟

پاسخ:       نه لزوما. از نظر فني دو نوع مهارت مختلف محسوب مي‌شن. اما ما مي‌دونيم که خيلي از نمايشنامه‌نويس‌هاي تلويزوني دلشون مي‌خواد کنترل کار دست خودشون باشه و عملا بتونن در کارگرداني نقش داشته باشن.

پرسش:     بسياري از نويسندها با دريافت جوايز و سخناني که درباره‌شون ايراد ميشه و کلا ازدست‌دادن زندگي خصوصي‌شون بر اثر موفقيت، دلِ خوشي ندارن. احساس من اينه که شما اما لذت مي‌برين و ميشه گفت که اين رو پاداشتي براي زحماتِ ساعت‌هاي تنهاييتون ميدونين؟

پاسخ:       بخشي از وجودم بر اين باوره که نويسنده‌ي تآتر همونقدر مستحق تاييد و ارزش‌گذاري‌ست که هر نويسنده‌ي ديگه‌يي. اين رو هم مي‌دونم که اگه مي‌خواين آدما رو به تماشاي نمايشنامه‌تون جلب کنين، بايد خودتون رو در اجتماعات نشون بدين. من در واقع درونا آدم خجولي هستم. پس بايد خودم رو در وضعيت‌هايي بگذارم تا به عنوان شخصيتي مطرح بشم. باز مي‌دونم که اين شکل از شهرت، کارِ زندگي تون رو راه نمي‌اندازه، بلکه فقط التيامي‌ست براي وقتي حالتون خرابه و افسرده هستين و هيچ نوع ارضايي تو خودتون و تو کاراتون نمي‌بينين. در چنين وضعيتي يه‌دفعه در مسير مطب روانپزشک‌تون يکي به شما مي‌رسه و مي‌گه: "چه جالب. شما خانوم فلاني هستين. نمي‌تونم بگم واسه‌تون چه ارزش و احترامي قايلم!" اون وقت شما مي‌خواهين با تشکر بگين چه خبر خوبيه. چون من که واسه‌ي خودم هيچ ارزشي قايل نيستم." اما بعدش خب احساس مي‌کنين وضع و حالتون تفاوت کرده. حتا مي‌خواين از خودتون بپرسين "چي کم دارم؟" بله در اين صورت گاهي نياز و علاقه به ديدنِ آدما رو در خود دارم. از ديدنشون خستگي‌م درمي‌ره.

پرسش:     شما به خوشرويي معروف هستين. آيا به عنوان يک زن ميشه مدام خوشرو بود؟

پاسخ:       کلا ترکيبي از رفتار با محبت و با متانت رو بسيار مي‌پسندم. شايد گفته ميشه که بايد صراحت بيان بيشتري داشت. منتها شخصا از اول آدم آسيب‌پذير بوده و هنوز هم هستم. طاقت صراحت رو، حتا به شوخي، کمتر دارم. چيزي که ازش رنج مي‌برم و کاش ميشد تغيرش داد، اينه که هر چيز آزارم ميده و به آسوني احساس مي‌کنم ضربه مي‌خورم و بدجوري بهم برمي‌خوره.

                گاهي به طنز فکر مي‌کنم کاش آدماي اينجوري، از ظاهرشون ميشد فهميد که چقدر حساسند و بلکه مردم تکليفشون رو مي‌فهميدند و کمي ملاحظه‌شون مي‌کردند. در مورد من که کمتر چنين چيزي رو ميشه فهميد. چون هميشه سعي مي‌کنم با مردم رفتاري با مدارا داشته باشم. چيزي که در مورد نمايشنامه‌هام هم مصداق داره و مورد ايراد قرار مي‌گيره. منتها من ضمن اينکه در مواقعي صراحت بيان، و حتا گاهي بيان تهاجميِ رو تحسين مي‌کنم، اغلبِ اميتازات زن‌بودن رو، يعني اصطلاحا تربيت زنانه‌يي رو که به ما زن‌ها دادن و نه به مردها، مي‌پسندم. مقصودم ادا و عشوه نيست، بلکه لطافت و زيبايي در رفتار زنانه‌ست. به عبارت ديگه مطالبي که بايد در نوشتن نمايشنامه‌ها مطرح باشه، به زعم من هم نشون‌دادن بي‌عدالتي ها و خشم بشريه و هم تشخصي در انسان‌ها. يعني نمايوندن زشتي‌ها و زيبايي‌ها در کنار هم.

پرسش:     آيا از ابتدا مي‌دونستين نمايشنامه‌نويس مي‌شين؟

پاسخ:       از اول عاشق تآتر بودم. اما اينکه اونو به عنوان حرفه‌ي اصليم يعني واسه آينده ببينم و از اول جار بزنم، خوب نه. يعني اگه اون کار رو مي‌کردم، عجيب بود! منتهي از بچگي با عروسکام تآتر بازي مي‌کردم و باهاشون، در تخيلم عالمي داشتم. اما بعد فکر ‌کردم بايد درس بخونم و وکيل دادگستري بشم. بعدش هم اگر ازدواج کردم که کار نمي‌کنم ... هنوز فکر مي‌کنم جالبه که در زماني که من بزرگ شدم، خيلي چيزها جور ديگه‌يي شکل. گرفت. مطمئنم اگر مثلا سال 1955 مدرسه رو تمام ميکردم، ديگه بايد ازدواج مي‌کردم. چون همه بايد تشکيل خانواده مي‌دادند. هيلري کلينتون هم به نسل من تعلق داره و اونم وقتي درساشو تمام کرد، بايد تشکيل خانواده مي‌داد. به هر حال مادرم منو به مدرسه‌ي عالي بسيار مطرح اون سال‌ها فرستاد. از اونجا به بعد احتمال مي‌دادم همسر آينده‌م نمايشنامه‌نويس ميشه و من هم بايد اون زن تحصيل‌کرده مشوق او و عاشق تآتر جلوه کنم. اما در عرض يه دوره‌ي چهارساله همه‌چيز تغيير کرد. نسلي که ما بوديم، بايد اين دوره‌ي برزخ رو پشت سر مي‌گذاشت. و چنين شد که من نمايشنامه‌نويس شدم، يعني زمانه‌يي که من در اون شکل گرفتم، اين امکان رو به من داد.

پرسش:     در مدرسه‌ي شما تمايلات ضديهودي حس ميشه؟

پاسخ:       دختري را به ياد دارم که تو تعطيلات نمي‌خواست من خونه‌شون برم، چون پدرش ميل نداشت با يهودي‌ها معاشرت کنه. اونها در ماساچوست بودند. من از بروکلين اومده بودم. منطقه‌يي که همه در اون يه جوري در اقليت بودند. يعني يا يهودي بودند يا سياه‌پوست. البته من همه رو نمي‌شناختم. در دوران مدرسه عالي در «مونت هوليوک»[8] بود که براي اولين‌بار خودم رو در فضايي مسيحي با درخت کاج کريسيمس مي‌ديدم. اينجا ديگه مردم بيشتر مسيحي بودند و کمتر يهودي و به اين ترتيب آدم حس مي‌کرد يهودي‌ست و جدا از بقيه. اما بقيه بيگانه نبودند. گو اينکه با اين احساس به تدريج طوري خوگرفتم فکر کردم چه بهتر که نبايد سعي کنم انسان خاص و متفاوتی باشم. اغلب دوستانم مسيحي بودند و من بيگانه بودم. تنها يک دوست يهودي داشتم که بعد ها مارکسيست ـ لنينيست شد و متخصص زنان.

پرسش:     نويسندگان مورد علاقه‌تون چه کساني هستند؟

پاسخ:       چخوف، ايبسن، اسکار وايلد، شکسپير، کريستوفر دوران، لانفورد ويلسن، آگوست ويلسن و تينا هو و .... براي زناني هم که موزيکال مي‌نويسند، تحسين زيادي دارم.

پرسش:     و سوآل آخر؛ آيا هرگز با مادرتون دوتايي به تماشاي نمايشنامه‌يي از خودتون نشستيد؟

پاسخ:       مقصودتون اينه که کنارش بشينم. خدا نکنه![9]

 

****



1 Wendy Wasserstein

عکس‌های اين گفتگو را از صفحه‌ی اينترنتی خانم واسرشتاين برگرفته‌ايم. (کتاب نمايش)

2- جايزه‌ي توني آوارد يکي از جوايز هنري آمريکا است که از سال 1947 به توليداتِ تآتر تلويزيوني تعلق مي‌گيرد. اين جايزه به احترام و ياد ماريآنتوانت پِري Mary Antoinette Perry،  مدير و بازيگر تآتر نيويورک (1888-1946) شکل‌گرفت. (کتاب نمايش)

3- جايزه‌ي پوليتسر از سال 1917 در آمريکا سالانه به فعالين ادبي در آمريکا تعلق مي‌گيرد. اين جايزه بر اساس ايده و ثروتي شکل‌گرفت که ژوزف پوليتسر (1847-1911)، روزنامه‌نگار و ناشرِ مشهور آمريکايي، در وصيتنامه‌ي خويش در سال 1911 از خود باقي‌گذاشته بود. (کتاب نمايش)

4- در اينجا واسرشتاين با ترکيب دوکلمه‌ي انگليسي comment و commitment نوعي طنز ايجاد مي‌کند. (توضيح مترجم)

5- نمايشنامه‌نويس آمريکايي که با نمايشنامه‌هاي بلند و چند پرده‌اي خود در دهه 80 و 90 به اروپا نيز راه باز کرد. «ماکريل» از مشهورترين نمايشنامه‌ي او ست. (کتاب نمايش)

6- در اجراي نخست اين نمايشنامه مريل استريپ در نقش اصلي ظاهر شد.

[7]  Bisexual

8 از کالج‌هاي گران و بسيار مطرح آمريکا.

9عکس‌هاي اين گفتگو را از صفحه‌ي اينترنتي وندی واسرشتاين برگرفته‌ايم. (کتاب نمايش)

| (نظر دهيد)

در مورد اين مطلب نظر دهيد

آرشيو