آخرين ديدار... آخرين بوسه

 

سرژ آراكلي

 

...آن روز كه مي‌دانم سال 59 بود و فكرمي‌كنم كه پاييز بود، پس از ساعتي چرخيدن و نظاره‌ي حسرت زده‌ي انبوه كتاب‌هاي خوانده شده و نشده كه به ازاي خواندن و داشتن هركدامشان عمرهاي بسياري در زندان تباه شده و سرهاي بسياري به باد رفته بود، و اكنون از بند ساليان رها شده و به سوزاندن دل ما مشغول بودند و خريد چندتايي و توصيه‌ي خريد چندتاي ديگر به دوستان همراه، به سمت دانشگاه صنعتي راهي شديم. سعيد ‹‹ عباس‌آقا كارگر ايران ناسيونال ›› را به دانشگاه صنعتي آورده بود و دوستانِ همراهم مي‌خواستند به ديدنش بروند. و من هم دوست داشتم هم عباس‌آقاي سعيد و هم خود او را كه چندسالي بود نديده بودم، ببينم. حتا اگر شده روي صحنه.

سعيد را آخرين بار در بيرون زندان در نمايش ‹‹ چهره هاي سيمون ماشار ›› در نقش برادر سيمون ديده بودم، با آچار فرانسه‌ي بزرگي در دست و اولين بار در زندان، در سال 53 و در بند دو و سه كه هم‌اتاق شده بوديم.

... به همراه دوستان جوانم به مقابل در ورودي دانشگاه صنعتي رسيده بوديم، عكس بزرگي از فواد (مصطفي سلطاني) بر ديوار كنار در ورودي نصب شده بود. نگاهش كردم چشم‌هاي سبز رنگش در عكس معلوم نبود... همين طور چهره‌ي سرخ‌رنگ و صميمي‌اش ... چه انتظاري ... اين كه فواد نبود، عكسش شده بود. فواد شده بود عكس. مثل خيلي‌هاي ديگر كه بعدا مي‌بايست بشوند عكس و به ميان كتاب‌ها بروند.

جمعيت جوان و پرشور با فشار داخل تالاري شدند كه قرار بود نمايش در آن اجرا شود. در يك سمت تالار سن و صحنه‌يي برپا شده بود و تماشاگران به صورت هلالي صحنه را دربرگرفته بودند، من و دوستانم هم در انتهاي يك سمت هلال جايي نشستيم كه از آن جا بخشي از صحنه ديده مي‌شد و هم بخشي از پشت صحنه. بچه‌هاي نمايش كه چند چهره‌ي عزيز و آشنا هم در ميانشان بود در حال آماده شدن بودند و بعد هم سعيد بود كه آخرين توصيه‌ها را به بازيگران مي‌كرد و لحظاتي بعد، گويي كه بويي آشنا به مشامش رسيده باشد، رويش را به سمت تماشاگران بي‌تاب گرداند، درست به گوشه‌اي كه من نشسته بودم. و نگاه‌مان به هم تلاقي كرد. چشمانش برقي آشنا به خود گرفت و ناگهان با شتاب به سمت ما دويد، تا او برسد من از جا برخاسته بودم و با رسيدنش همديگر را در آغوش گرفتيم و بوسيديم و بوييديم و در آن فرصت تنگ تندتند چيزهايي به هم گفتيم كه شايد بيش‌تر به خاطر شنيدن صداي يكديگر بود تا مفهوم كلمات. صدايش هنوز هم خش‌دار بود، يك حالت دو رگه، مثل صداي سياه‌پوست‌ها.

چند بار بچه ها از پشت صحنه صدايش كردند، كه نمايش بايد شروع شود. او اما گوشش بدهكار نبود. تندتند چيزهايي به هم مي‌گفتيم و او غش غش خنده‌ي هميشگي‌اش را سرمي‌داد... از طرح اجراي عباس‌آقا... روي كاميون در نقاط مختلف شهر مي‌گفت و غش‌غش مي‌خنديد، از حمله‌ي اوباش حزب الله به نمايش مي‌گفت و غش‌غش مي‌خنديد ...

وجودش هنوز هم شور بود و عشق... عشقي كه به معشوق نيز نمي‌انديشيد و چنان در او تنيده شده بود كه صداي نفس‌هاي سهمگين اژدها را كه در حال بيدار شدن بود نيز... به هيچ مي‌گرفت.

اندكي بعد كسي از پشت صحنه آمد و او را با خود برد. اما قبل از رفتن يك بار ديگر سخت همديگر را در آغوش گرفتيم و بوسيديم. گويي كه هر دو مي‌دانستيم كه اين آخرين ديدار است... و آخرين بوسه.

چند ماهي بعد ... فكر مي‌كنم نزديك‌هاي ازدواجش بود، از طريق دوست مشتركي قرارگذاشته بود كه همديگر را ببينيم، شايد مي‌خواست كه در شب عروسي‌اش براي او و عروسش آواز بخوانم ... همان كه " چي مي‌شد غصه ما رو ... يه لحظه تنها بذاره... " اما نشد كه يك بار ديگر همديگر را ببينيم ... و نشد كه برايش يك‌بار ديگر بخوانم كه: "چي مي‌شد غصه ما رو... يه‌لحظه تنها بذاره ... "

15 مرداد 78

| (نظر دهيد) 1 نظرداده شده

1 نظر

خاطره ای بسیار شنیدنی بود. چرا که نویسنده خاطره آقای سرژ آراکلی از پولاد مردانی است که راه و جوانی را در راه بهبود زندگی همنوعان درنوردید و در کارزار زندگی نه تنها با سعید سلطان پور شاعر و هنرمند مردمی، بلکه با صفر قهرمانی که 32 سال از عمرش را در سیاهچال گذراند نیز دوست بود. ممنونم از این خاطره و به امید خواندن بیشتر خاطرات و نوشته های سرژ آراکلی که عمری برای مردمش سوخت و همچون شمع نور داد.

در مورد اين مطلب نظر دهيد

آرشيو