نمايشنامه راديويی
صحنه اطاقك انتظاري خالي و سرد واقع بر سكوي خلوت راه آهن يكي از شهرهاي آلمان. زن و مردي در سكوت كنار هم نشستهاند. سن آنها را بايد بين اوائل تا اواسط چهل حدس زد اما هنوز جوان به نظر ميرسند و جذاب. زن پالتوي مشكي قدري رنگ باخته اما خوشدوختي به تن دارد، با چكمهاي سياه به پا و كيفي همرنگ با پارچهاي براق به شكل كولهپشتي در كنارش كه سر چتري از آن بيرون زده. مرد با باراني به رنگ روشن و شلوار تيره، قيافه كارآگاه مانندي به خود گرفته است. از همان ابتدا با حالتي عصبي و عجولانه به دنبال چيزي در جيبهايش ميگردد. بعد آنرا مييابد و با همان كلافگي سيگاري روشن ميكند.
سكوت هر دو كماكان ادامه دارد. تماشاگران نميتوانند درست بدانند كه اين دو با هم صحبتي داشتهاند و درگيرند يا آنكه در پي مقدمات گفتگوئي هستند. مرد به تناوب به قطارهاي باري مقابل خود و دود سيگارش چشم ميدوزد و به نظر نميرسد سعي يا اصراري در شكستن سكوت داشته باشد. سرانجام زن با صاف كردن گلو كه به سرفهاي سريع ميانجامد، سخن آغاز ميكند و با لحني نسبتا ملايم به حرف ميآيد.
زن: بعد از آخرين مكالمات تلفني مون و اونهمه پرخاش جوئي و بعدش هم مدت ها بي خبري ميشد حدس زد كه حال و روزگار درستي نداري. اما من فقط اين اواخر شنيدم كه كارت به بيمارستان كشيده. متاسفم. ندائي ميدادي مياومدم. بهر حال خوبه كه فعلا همه چيز به خير گذشت. نبايد گذاشت درگيريهاي پرت پيش بياد. خونريزي معده بود يا مسئله قلبت؟ بايد هواي خودتو داشته باشي و كلا هم به خودت بيائي. اميدوارم تو اين فاصله رو استدلالاي منم فكر كرده باشي و راه كار دستت اومده باشه. بلكه هم خودت توجيه بشي و هم توجيهي باشه واسه من كه جدي گاهي از واكنشات جا ميخورم و اساسا از اداها و كارات كمتر سر در ميآرم.
(مرد به جلوي خود خيره شده و سيگارش را ظاهرا با خونسردي دود ميكند. بعد سر را برگردانده، نگاهش را به زن ميدوزد و ميگويد:)
مرد: مثل اينكه باز شروع شد. حق داشتم دليلي براي ديدنمون نبينم. بعدش هم نفهميدم چرا بايد اين جا ميشد محل ملاقاتمون؟
زن: چطور نفهميدي. آخرين بار بهت گفتم برام بنويس. مواضع خودتو روشن كن. بگو برام چه انتظاراتي از من و اين ارتباطمون داري. كه گفتي ديگه قلب و قلمي نمونده. گفتم به خودت زحمتي بده و به افكارت انسجامي. بذار ديالوگي بي دعوا مرافعه داشته باشيم. يه كوششي بكنيم. تكوني بخوريم. اگه ادعاي عاطفي بودن اين ارتباطو داريم ... كه به خيال خودت مسخره ام كردي و گفتي:
مرد: "جالبه كه خانوم ميره تو اعصابم و منو تو تنگنا ميذاره و هي حمله ميكنه تا حالم گرفته بشه اما بعدم باز بايد من باشم كه تكوني بخورم و به افكارم انسجام بدم يعني باز برم پاي ميز محاكمه و محكوم بشم و بنشينم سر جام.
(زن از مكث مرد سريع استفاده ميكند:)
زن: حرفا رو و قهر احمقانه خودتو كش دادي تا ديشب كه... آقا اعلام آمادگي براي ديدار كردند كه البته براي هر برنامه ريزي موفقي ديگه دير بود. كافه هميشگيمون رو پس زدي و در مقابل تكرار منم جوش آوردي كه ديگه بازگشت به عقب تو كار نيس و هر چي در رابطه با گذشته باشه رو تو يكي نيستي ... تا اومدم آرومت كنم باز عارضه قلبي تو مطرح كردي و بافت عصبي تو ... كه دكترت تجويز كرده از هر نوع تشنج بايد بپرهيزي. البته به پزشكت بايد ميگفتي كه يكي از تخصص هاي خودت ايجاد تنش و تشنجه ... بگذريم. خونهي ما رو گفتي توش راحت نيستي. خونه خودتم پيشنهاد نكردي.....( مكث )
(مرد بي پاسخي، فقط با قيافهاي خسته و دلزده به زن خيره شد.)
زن: بهر حال پيشنهاد بهتري داشتي بايد ميگفتي. منكه نظر خاصي تو كارم نبود. فقط ... اين اطاق انتظارو فكر كردم... يادت نيس. يه بار توش ديدار خوبي با هم داشتيم. اين بود كه... فكر كردم شايد شادت كنه.
( مكث )
مرد: شادم كنه؟ از كي تا حالا قرار شد فكراي تو واسم شادي بياره؟ خوب حالا ميخواستي همو ببينيم كه مثلا چطو بشه؟ نكنه كوليبازي بار آخرت رو ميخواستي از دلم درآري. ولي ديگه ديره. من دندون طمع رو خيلي وقته كشيدم. بذار خلاصت كنم شهرزاد. من به دردت نميخورم. حق با تو بود. من از تبار و طبقه تو نيستم. نه از قانونمندي ارتباطات آدمائي مثل تو سر در ميآرم نه قوانين بازي را ميتونم رعايت كنم. رهام كن و راحتم بذار. تو بايد بري دنبال يكي كه دردتو دواكنه. بخصوص بتونه در مقابل همه ي اداها و افتخاراتت دوام بياره و دم نزنه. به عبارت ديگه فقط مجري منوياتت باشه. من يكي آدمش نيستم شايد يه دوره اي بودم و خواستم عاشق باشم ولي حالا ديگه ميخوام عاقل باشم. روشن شد؟
(و بعد زير لب اضافه ميکند.)
از افتخار اين عشق ميخوام معاف باشم.
(زن پس از مكثي گوئي لحن گزنده مرد را جدي نميگيرد، ادامه ميدهد:)
زن: به منفي بافيهاي تكراري تو نبايد توجهي كرد. دهاتيبازي هاتم رو جدي نميگيرم. به بهانه هنرمند بودن به خودت اجازههاي اضافي زياد ميدي، بعدم جالبه كه بدجوري جا ميخوري اگه يكي جلوت وايسه. اونم يه زن به خودش اجازه بده. اون وخ يكدفعه، بسته به حال و هواي مغز و مُخت، قيافه قدر قدرت يا قربوني به خودت ميگيري. تمومش كن. يه ذره رو خودت مكث كن و انقده مسئلهسازي نكن و كمي هم دنبال دواي درد خودت باش اگر راهش دستت نيس خودتو موقت هم شده بسپر دست من، پشيمون نميشي. اين شايد از شانساي خوبه زندگيته. و حالا. مطلب مهمي كه گاهي صحبتش رو داشتيم يادته؟ اون حل شد. به كمك برادرم و وكيلش كارِكارتِ سبز تموم شد و من به زودي عازم آمريكا هستم. ( مكث ) اميدوارم تو هم ... بلافاصله يا با فاصله راه بيفتي و با زندگي بي محتواي آلمانت وداع كني. پيشبينيهاي لازم از نظر حقوقي و مادي شده. حداقل شغلي براي شروع تو يكي از همون كالجهاي دانشگاهي كاليفرنيا دارم. بعدش هم از طريق تدريس خصوصي و ترجمه و اينجور چيزها در نميمونم. براي تو هم فكري ميكنم، اولش از توفيق اجباري استراحتي ميكني، انگليسي رو تكميل ميكني و همون كاراي فني مورد علاقه تو ادامه ميدي شعرتم ميگي ... نشدم فوقش برميگرديم آلمان. هم فال هم تماشا. اما چرا نشه. هر مشكلي راه حل داره، فقط مرگه كه درمون نداره. درداي زندگي درمون خودشونم دارن فقط فكر و فرصت ميبره كه اونم ما داريم. بايد عمر رو دريافت.
(مرد بيآنكه در عضلات منقبض چهرهاش تغييري پديد آيد، بيكمترين نشاني از شادي يا رضايت فرياد وار ميگويد:)
مرد: عجب مگه عمر و آيندهاي در كاره؟ تا ديروز كه از نظر اين زن عمر ما بر باد و كوششهامون همه ناموفق بود. حالا خانوم برنامه ريزي براي آينده مشتركمون ميكنه. اصلا تو چكارهاي و چه شناختي از من و زندگيم داري؟ از گذشتهام چه ميدوني كه آينده مو دريابي؟ خير من خودمو پيش فروش نميكنم ديگه تن به توهين و تحقير هم نميدم. گذشت اون وخ كه به پات ميافتادم. به قول خودت تو كاذب هم شده كوشش كردي و بهم شخصيت دادي، اما من ديگه خودمو دست زن جماعت نميسپرم و پي سرسپردگي و اين حرفام نيستم. راسته كه ميگفتم ... تا هر جا خواستي باهاتم. اما يه وقت به خودم اومدم و ديدم فقط زير پاهاتم و دارم له ميشم ... نه ديگه نميخوام. از يادآوريشم چندشم ميشه. تو هم درست ميدوني كه فقط خودتو دوست داشتي نه منو. اينو اسمش رو هم ميذاشتي احترام به خود!ّ تازه اگه مني هم در كار بودم. تب تندي بود و عرق كردي و عشقتم باهاش تموم شد. آب شد و رفت از بين.
(بعد گوئي با خود حرف ميزند.)
شهرزاد عزيز تو هم به خودت بيا، خودتو تكون بده و از تخيلاتت آزاد شو نه اين به اصطلاح عشق رو گندهاش كن و نه من رو بد بخت. گو اينكه من عوامل بدبختي رو تو وجودم ذخيره دارم تو ديگه بهانه تازه بهم نده؛ از امروز ببعدم ناصر بيناصر. ديگه مُردن اين عشقو و نه از عشق مردن رو، بايد جدي بگيري. آره متاسفانه اون روي سکهم نفرته و كينه. من كلا كندم و ديگه نميكشم ...
(زن با تركيبي از بهت زدگي و بي تفاوتي نگاه ميكند و با مكثي كوتاه به حرف ميآيد.)
زن: خيلي خوب حالا باز انقدر تند نرو. من يخ كردم. موافقي بريم تو يه كافه همين نزديكيها؟
مرد: ابدا! كه چي بشه؟ چرا ميدونم كه چونت گرم بشه و باز جنگ و دعوا راه بندازي؟
(زن نگاهش را كه تركيبي از غم و ترحم است، به مرد دوخته و پس از مكثي ميگويد:)
زن: كدوم جنگ و دعوا؟ منكه تمام كوششم ايجاد صلحه. تو همش دنبال دردسري و ديونگيهات تمومي نداره. جدي جاي تاسفه كه آدما با اين همه ادعا و احيانا علاقه به هم انقدر از هم دور باشن و از حل مشكلاتشون عاجز. باشه همين جا ميمومنيم و ميلرزيم، زندگي رو واسه خودت هميشه سختتر ميكني. اصلا ميخوام بفهمم تو از زندگيت تو اروپا چيزي دستگيرت شده؟ از مفاهيمي مثل تمدن، مدرنيته، برقراري ديالوگ، نشون دادن انعطاف، بازنگري ارزشها، تجديد نظر در باورها و واكنش ها و... و... چيزي حاليته؟ يا همش تو عوالم ابتدائي خودت و پافشاري در لجاجت و كينهتوزي هات سير ميكني؟ قادري براي يه بار يه ديالوگ درست حسابي با طرح مسائلمون و رديابي راه حلهاي اجتماعي مون راه بيندازي؟ منفي بافي رو كنار بذاري و واسه دردامون اقلا پي تسكين باشي؟ باور نميكنم.
آخه مگه تو مكرر نميگفتي ما دوتا بايد مكمل هم باشيم و تركيب من و همسر انقدر بنظرت نامتجانس مياومد؟ ميگفتي ما بر مبناي موارد مثبت رابطه مون بايد آيندهمون رو بسازيم ... حالا قضيه غامضي نيست ما بايد در اين جهت تقلا كنيم و تعلق بهم داشته و مال هم باشيم نه اينكه از هم كنده بشيم. حيفه ... واقعا كه چي؟ حيف نيس؟ آخه تو چرا بايد مدام تو مسير تناقضات درونت باشي. چرا يا ترس و تنفر يا تهاجم نسبت به آدما نشون بدي؟ باور كن كه بدجوري مريضي. گو اينکه منم با تو بمونم يعني از تو بيمارترم. بايد تتمه جونم رو در ببرم. حق با توست بايد راحتت بذارم تا منم رها بشم... اما ادا در نمياُوردم. دوستت داشتم. براي اولين و آخرين بار خواستم بابت عشق بهائي به ميزان عمر و زندگيم بپردازم. لابد تفاهمهاي سطحي اوليه گمراهم كرده بود. از گپ و گفتامون و شعر خوني هامون گرفته تا كمترين تماس تنمون ... يا حتي تنفس در حال و هواي ملتهب وجودت مسحورم ميكرد اما آخه كجاي كارمون تا اين حد اشتباه بود كه به اين جا كشيد؟ يادته ميگفتم بزرگش نكنيم يعني در پاسخ به تو كه اغلب اصرار داشتي و بيمارگونه و مكرر ميخواستي ميزان عشقم رو به خودت يادآور بشم، ميگفتم آره وجودم سرشار از عشقته، چيميخواي بگم ...گرچه نوع بالاترش عشق به پسرمه، ميفهمي؟ به اين ترتيب كندن از اين بچه هم يه جور جون كندن بود. اما اونم جور شد و الان تو آمريكاس تا رسيدن من، برادرم سرپرستيش رو به عهده داره. بعدش هم تو شبانهروزي ميره و به ما کاري نداره ... ديگه اما ... ديره اصلا اين حرفا همش اضافي و از سر پريشونيه ... خطر جديه، خطر عشقي که فقط تو تخيل منه. عشق فقدانش هميشه تو وجودم با هم سرِ ستيز داشتند، اما مثل اينكه حالا بايد فقدان اونرو به فال نيك بگيرم. بايد تصميم گرفت. حتي تصميم بد بهتر از بيتصميميه. احترام به خود حالا يعني حذف تو از زندگيام. بهرام بيچاره رو بگو كه از حال و كارم سر در نميآورد. هر چي ميگفت دم نميزدم. مثل آدماي خواب زده يا مسخ شده بودم با احساساتش بازي نميكردم گرفتار شده بودم. مني كه اونوقتا انقدر از سفراي تجاريش استقبال ميكردم و بيشتر جاها باهاش بودم حالا به خاطر يه مكالمه تلفني حتي بيموقع با تو حاضر نبودم از جام بجنبم. اون شب، شب شوم هم پس از ساعتها انتظار، تلفني وكوتاه اطلاع ميدادي كه " بچهها " بقول خودت در جلسهاي نيمه سياسي انتظار ديدارتو دارن و تو هم ناچار قول دادي. من منفجر شدم كه تو بايد نزد من ميبودي و... اشاره به سفر و برنامه ريزي آيندهمون كردم كه تو تحويل نگرفتي. فقط پرت گفتي و گفتي تا آنكه يكباره فرياد زدي آخ شهرزاد قلبم تو منو كشتي و رابطه تلفني قطع شد. دلم به شور افتاد تا دم صبح به تناوب خانهات رو ميگرفتم بارها و بارها تا سرانجام پاسخ دادي. التماس كردم كوتاه هم شده ببينمت. ماشين رو بهرام برام گذاشته بود. زير بار نرفتي. گفتي حالت بهتره. بعد، سن و سالمون را برخ كشيدي و اينكه بايد به سر عقل بيائيم. بعد هم مطالب ديگهاي گفتي كه نه به تو و نه به ارتباط مشتركمون ربط داشت وقتي اعتراض كردم كه نبايد به حريم زندگي و مسائل خصوصي هم تجاوز كنيم. با لحن زنندهاي گفتي شانس آوردم به خودم تجاوز نكردي. چندشم شد. نميفهميدم چهات شده. پرسيدم پاي ديگري تو كاره؟ كه باز با همان زشتي ادامه دادي كه " اگه همجنس باز بشم بهتره تا ديگه تو عمرم گرفتار هم جنساي تو" رابطه رو چه راحت به لجن كشيدي. اون شب و شباي بعد، يعني تا مدتها خواب خوبي در كارم نبود ساعتهاي شب تركيبي از بيدار خوابي و كابوس بود. بهم برخورده بود. شديدا از انتخابم، از اشتباهم، متاسف و متاثر بودم. همزمان، نگراني از حال تو، احساس گناهي كه نكرده بودم بمن ميداد. اما شايد واقعا وقتش رسيده بود. يا امروز ديگه رسيده. حالا همه فكرايي رو كه پس ميزدم به زبون آوردم بايد بهت ميگفتم و ميرفتم. ديگهام حرفي ندارم.
مرد: تو اون شب هم مثل باقي وقتا عوض اينكه عقل كني و كِش ندي هي ادامه دادي و بحث رو به اونجا
كشوندي.
زن: واقعا كه بنازم به اين انصاف و يا آموزشايي كه زندگي بهت داده. تو در واقع تركيبي هستي از ناكاميها، عقدهها و نارساييهاي جدي تربيتي. معجون ترحم انگيزي هستي. ولي خوب شد كه خيلي چيزا كه واسم علامت سئوال بود، ديگه نيس مطمئن باش كه سهم خودمو از سرنوشت ميپذيرم.
(مرد درحاليكه با رفتار و حركاتي رواني، اظهار شادي و شعف ميكند ادامه ميدهد:)
مرد: حالا بهتر شد. تو بايد بعد از اين از خودتم شناخت بهتري داشته باشي. ديگه واسهي هميشه عشق و عاشقي از سرت بپره. اين ماجراجوئيها بتو نيومده. گو اينكه شايدم دنبال ماجرا نبودي اما ايجادش كردي. ماجرهاي نامرئي توهين و تحقير به منو كه خواسته و ناخواسته ايجاد ميكردي مثلا ميگفتم تو رو چه به تجارت و يا همسر يه بازرگان بيغ بودن اون وخ واكنش خانوم چي بود؟ كه دست من خاليه، كه شما شعر به فرانسه ميتونين بگين و من چي؟ ... دست آخر هم قطعنامه صادر ميشد كه كاش آقا بيشتر با زبونهاي اروپائي بيگانه بود و نه با همه معيارهاش جز ظواهر. عملا تو ظواهر رو در من ميديدي نه عمق درونم رو. يه روز هم كه حسابي جوش آوردي گفتي تركيبي از ناتواني جنسي و ناتواني در ايجاد يه رابطه موفق با آدما هستم. حرفتو زدي و راحت شدي.
(بعد مرد مانند آنكه آرام شده باشد با متانتي ساختگي ادامه ميدهد:)
شهرزاد، خوب خودت رو بشناس و بقول خودت ممنون باش كه جنون من موجب شد قضيه ما جدي نشه و زندگي سراسر تزئين خانوم بهم نپاشه. بيخودي نه خودت و نه ديگرون رو دست كم نگير. به تخيلاتتم، زيادي ميدون نده. تو آمريكا بمون نيستي همين پاريس رو بعنوان انتخاب بعديت درياب. خوشحالم باش كه اقامتت درست شد، يقينا امکانات اون قاره براي پسرت بهتره اما نه واسه تو. اون شب هم بهتر كه شانس آوردي دم پرم پيدات نشد. مشروب مفصلي خورده بودم و چه بسا يا ناقصت ميكردم و يا همون تجاوزي که يه دفعه هم شده بايد انجام ميگرفت و از خجالت در مياومديم.
(زن بي اشتياق و با انزجار به مرد خيره شده، در حالي كه قطره اشك درشتي در ته نگاهش ميدرخشد، سرش را فقط تكان ميدهد. بعد يكباره پس از مكثي، گوئي همه قواي خود را به كمك گرفته به حرف ميآيد و زير لب ميگويد: )
زن: لعنت بر اين غربت و بي كسي. اما تو... اما تو بسيار بي ادب و بيشرمي. در اين مقطع از عمرمون موفق شدي ... و به خيال خودت ضربه رو تو زدي اما در دراز مدت خودت خوردي و بازي رو بدجوري باختي. حقا كه شخصيت حقيري هستي و تا ته وجودت كاسب كاري و تنگ نظر... بايد همون تو دكهات بشيني و بيخودي اداي روشنفكري و شاعري درنياري. گرچه نيازت هم همونه كه يه مشت خنگتر از خودت، بايد دورهات كنن و واست هورا بكشن. ضعف شخصيتيات هم همين بس كه واسه چندماه زندان چند ساله داري دارو ميخوري. راسته كه من بدرد تو نميخورم. تو در واقع از ابتدا هم همين بودي و اوني كه من ميديدم نبودي. من به كمك تخيلاتم يا بقول تو توهماتم اوني رو كه ميخواستم تو تو ميديدم نه اوني كه واقعيت داشت. چشمام كور بود. اما چشماي تو هم زني از تبار منو به خودش نديده بود. من بار اضافي برات بودم كه سرانجام كمر تو رو ميشكست. در اين بخت آزمائي چه عجولانه خواستي خودت رو از پيش بازنده اعلام كني ...
(مرد بي كمترين واكنشي در چهره و با ظاهري بي تفاوت به راه افتاد و خود را به مقابل شيشههاي عرق كرده اتاقك رساند. با انگشتانش بخار بخش كوچكي را كنار زد. و نگاهش را به بيرون دوخت. در اين لحظات قطاري با سرعت به ايستگاه رسيد و رنگين كماني از نور را به اتاقك راه آهن پاشيد. شهرزاد از جا كنده شد. تصميمش را گرفته بود. طرح تمام اين حرفها تا لحظاتي بعد به گذشتهاش تعلق داشت. ديگر مكثي جايز نبود. با باز كردن در احساس كرد خسته است و در آغاز راهي دراز. ضعف را در زانوانش احساس ميكرد اما بايد خود را به جلو ميكشاند.
در حالي كه ناصر با خود ميگفت: " چنان نماند و چنين نيز هم نميماند" شهرزاد سريع تر از تصورش از آنجا دور شده بود.)
مرد: براي آخرين بار بايد بگم كه نمردم و موندم و از هر چي تعلق خاطره رها شدم ... آخه ...
(بعد به يكباره برميگردد. نگاه ميكند، با نگاهي مكدر و متعجب ... باورش نميشد، شهرزاد رفته باشد. در جا درد بي اماني در سراسر قفسه سينهاش، در دستانش پخش ميشد. دردگوئي انشعاب داشت و تمامي نداشت. به سختي خود را كشيد تا لحظاتي مبهوت بر جاي شهرزاد تكيه كند. مامور راه آهن از دور با نگاهي نافذ و مشكوك به او خيره شده بود.
شهرزاد مانند مردهاي متحرك خود را به خيابان رساند. سرش گيج و خودش منگ بود. ذهنش كمترين تمركزي نداشت. حافظهاي در كار نبود گوئي تمام وجودش دچار وقفهاي سنگين شده بود. لحظاتي بعد فكر كرد شايد كابوسي ديده اصلا كجا رفته بود و از كجا ميآمد ... جزئيات ماجرا مانند موزائيك شكسته بستهاي در ذهنش پخش ميشد و محو ميشد. اما كل ماجرا را بياد نميآورد. هر چه بود كه گويي سهم سالهاي دور زندگياش محسوب ميشد و نه امروز.
تاكسي تر تميزي آرام جلوي پايش توقف كرد. بيواكنش از سوي شهرزاد. راننده به دنبال باري كه در كار نبود پياده شد. شهرزاد صداي خود را هنگام سوار شدن شنيد كه به فارسي ميگفت:)
به بدرقه مسافر آمده بودم. بار ندارم.
(راننده هم به محض جابجا شدن پشت رل سرصحبت را به فارسي بازكرد:)
راننده: سفرم چيز خوبيه. يعني اگه پول و فرصتش موجود باشه! البته دوري ميندازه، اما آدم دائم هم با نزديكانش باشه كه لزوما دليل نزديكي نيس، هست خانوم؟
(بعد بي آنكه انتظار پاسخي را بكشد ادامه ميدهد:)
نميدونم البته هر كدوم گرفتاريهاي خودشو داره به نظر شما موندن بهتره يا رفتن ؟
(شهرزاد صداي خود را شنيد كه به رغم بيحوصلگي به مثابه سخنراني رو به مخاطبين ميگفت:)
زن: هر حركتي ايراد و امتياز خودشو داره و هر تصميمي يه پا خطر كردنه. اينم از تناقضات زندگي ما آدما است. ترازوي دقيقي هم كه امتياز و ايراد رو درست بنماد و بخصوص از پيش نشونمون بده تو كار نيس. پس بايد مسائل رو شخصا تجربه كنيم. خوندن تو كتابها و شنيدن از آدما هم اغلب كافي نيس. بعد هم هر كاري همونطور كه دلائل خودشو داره عوارض خودشم داره. خلاصتون كنم آقا، فقط بگم، نسخهي همگاني نميشه نوشت ... هركاري بايد تحت شرايط معين خودش بررسي بشه و ازش نتيجهگيري. وارد مقوله نسبي خوب كرديم يا خطا كرديم هم بهتره نشيم.
(و با لبخندي محزون اضافه كرد:)
باشه؟
(راننده كه خود هموطن فهميدهاي به نظر ميرسيد، نگاهي خوشايند در آينه به شهرزاد انداخت و گفت:)
راننده: سخت موافقم. بعدشم خوبي يا خطا تو كارها بيشتر وقتا بستگي به نوع نگاه ما داره به زندگي و ميزان
آمادگي مون در تجديد نظر هر از گاهي تو اين نگاه و نگرش ...
(شهرزاد ضمن تائيد با اشاره ملايمي فرمان توقف داد.تاكسي در مقابل ساختمان سفيدِ با شكوهي كه درختان سر به فلك كشيدهاي احاطهاش كرده بودند به آرامي ايستاد. لحظاتي بعد شهرزاد به مكاني باز ميگشت كه زماني به آن احساس تعلق ميكرد. در بدو ورود حيوان خودش را به او رساند. نگاه پر صفا و وفاي سگ زيبا به ذهن تبزدهاش چه آرامشي ميداد... درختان باغ برايش يادآور چه عظمتي بودند ... بعد، به نظرش رسيد درختان را به مثابه زنان جذابي ميبيند كه به رغم شكنندگي چه سرسختانه در مقابل طوفانهاي زندگي ايستادهاند. شهرزاد دستودلبازانه مبلغي به راننده پرداخت و پياده شد. پاها به سختي از او فرمان ميبردند. وارد باغ شد. از كنار استخر سرپوشيدهي ساختمان رد شد و براي لحظهاي آرزو كرد كه دستي به سرعت او را به زير بكشد و او همانجا بماند. اما اين فكر را دنبال نكرد. فقط در آستانه در اطاقش بود كه انگار اساس وجودش در هم شكست و بغضي انفجارگونه از سينهاش رها شد تا بصورت سيلاب اشك از چشمانش سرازير شود. همانجا بر زمين نشست و بعد به روي شکم خوابيد و زار زد.)
زن: استحقاق اين نوعشو نداشتم. کجاي کار ...
(اشک امانش نميداد. حالا نميدانست چه زماني بر او گذشته و با چه صدايي بيدار شده بود. با نگاهي به ساعتش وقتي درست گوش کرد حدس زد صداي سگ است كه براي باز كردن در ساختمان در تقلا است. پس ساعتها از ورودش به خانه و اتاقي كه ديگر در آن هم احساس بيگانگي ميکرد، ميگذشت. قاعدتا ساعتهايي به سرنوشت و زندگي ناخواستهي خود در اين تبعيد و تنهايي گريسته بود و بعد به خواب اغماءگونهاي پناه برده بود.
حالاشب جاي خود را به صبح سرد آفتابي داده بود. نور چشمانش را آزار ميداد. نوعي درد و كوفتگي در تمام بدنش پخش ميشد. سرش سنگيني ميكرد و هرچه به آن فشار ميآورد انسجامي در افكارش نميديد. به بازسازي تصاوير بعضي رويدادهاي همين اواخر پرداخت. بعد با صداي بلند گفت:)
زن: ديگه واسه من روندي از عشق و نفرت هم در كار نيست، نجاتم از اين بيماري مهلك مطرحه و بس!
(انگار از اين استدلال قدري تسلي يافت. با شنيدن صداي پاي خانم مولر كه خود را براي نظافت روزانهي خانه آماده ميكرد، سگ آرام گرفت و شهرزاد از جا جست. بهرغم ضربهاي كه خورده بود زير لب گفت:)
زن: مشکلات کم نبود. اما شايد ميشد رابطه رو به شکل ديگهاي ادامه داد.
(سيلاب اشکش امکان ادامهي گفتگو با خود را نميداد. شوري قطرات درشتي که از هم سبقت ميگرفتند را بر روي لبان گوشتياش حس کرد و با پشت دست آنها را پس زد. موهاي پريشانش را عقب سرش با سنجاقي جمع کرد. لباسش را در آورد. نگاه محزوني بر روي اندام کشيده و متناسبش لغزيد. انگار صداي بم مرد شنيد که ميگفت: "بدن قشنگي داري، قدرش رو بدون". براي لحظهاي کوتاه نگاهش شد ترکيبي از طنز و تحسين و بعد در حالي که به کندي درِ شيشهاي را ميبست زير لب گفت.)
زن: تا کارم کاملا به جنون نکشيده بايد از ماجرا فاصله بگيرم. بايد فرار کرد. فرار قطعا آرام و قرار ميآره. بايد به زمان امان بدم. بايد به خودم امان بدم. يا اينکه ... آخ اين عشق ... آخه عشقي که توش اميد و شادي نباشه ديگه فقط خاطرهاش خوبه نه خودش ...
(شير آب را باز کرد. داغي دوش هم حرارت بدنش بود.)
پايان
در مورد اين مطلب نظر دهيد