قاسم بيك زاده
بي هيچ استثنائي، همه از حمايت تئاتري صحبت ميكنند كه آخرين نفس هايش را ساليان پيش كشيده و جنازه اش از ( عهد دقيانوس ) در كمدي كلابها و كانتري كلابها جا خوش كرده است. همه عقيده دارند كه بايد به نوعي به اعتلاي اين هنر كمر همت بست. همه بر آنانند كه به هر شيوه و ترفند "بايد" كمك كرد تا آنهائي
كه شهامت و جسارت به كار بستهاند، تا كاري متفاوت از ابتذال رايج را به صحنه ببرند، نا اميد نشوند و پي گير تئاتر راستين باشند. همه از تو ميخواهند كه چيزي بنويسي تا مايهي دلگرمي و تشويق اين گروهي باشد كه ماههاي متمادي براي روي سن بردن اين كار جديد تلاش كرده و با زحمات فراوان و تضييقات بيشمار و كارشكنيهاي بياندازه، اين قدمهاي محكم و استوار را برداشتهاند. و آن زمان كه ميگوئي تو خود از دل سوختگان اين هنر راستين هستي و بيش از ديگران غم اين خفته ترا ميآزارد، و دلت براي ديدن يك تئاتر خوب مي طپد و از ديدن اين همه مهمل بر صحنههاي تئاتر اين شهر دچار تهوع شدهاي، گل از گل شان ميشكفد و بي اراده از تو ميخواهند كه: پس يك چيز خوبي بنويس! بنويس و بگذار كه تشويق بشوند! بنويس تا به كارشان دلگرم بشوند! بنويس...! و تو خوب مي فهمي كه آنها از تو چه ميخواهند! فقط بنويس! بنويس كه كارتان عالي بود! شاهكار بود! بيبديل بود! بينظير بود! هيچ عيب و ايرادي در كارتان نبود! آي نويسندهي ((پر آوازه)) شاهكار نوشتي! آي كارگردان (( برجسته )) غوغا كردي! آي بازيگر! آي چارلي چاپلين! آي اورسن ولز! آي سر لورنس اليوير! آي برتر از همهي اينها، گل كاشتي! آي...آي...!
وقتي مي گويند بنويس! يعني اينطوري بنويس، نه آنطوري كه خود تو ديدهاي و ارزيابي كردهاي! بنويس كه عالي بود، تا همه خوششان بيايد، فروش بكند، پول آگهيها به موقع برسد، و همه هم راضي باشند كه چيزي بر خلاف "عرف رايج!" اين شهر عليه كار روي صحنه نوشته نشده، كه خداي ناكرده آگهي شان قطع نشود!
خانم ها! آقايان! دوستان عزيز من! ميدانيد چرا تئاتر در اين شهر مُرد؟ ميدانيد كه مسبب اصلي نابودي تئاتر در اين شهر چه كساني هستند؟ ميدانيد مرگ تئاتر اين شهر را بايد به حساب چه كساني بايد نوشت؟ خوب ميدانيد! بهتر از من ميدانيد!
تئاتر در اين شهر قرباني اصلي رسانههاي همگاني است. آگهي اوليترين و اساسيترين گام در جهت روند تئاتر در اين شهر است. مقدمتا اين "مبتدا" را داشته باشيد تا "خبر" را هم خدمتتان عرض كنم! تئاتر در اين شهر، از آن زمان به ابتذال و اضمحلال كشيده شد كه براي نمايشهاي هرگز نديدهشان نقد و بررسي نوشتند و در راديو تلويزيونها داد سخن دادند و در نشريات هم چاپيدند! تئاتر در اين شهر از زماني به بستر بيماري افتاد كه نويسنده و كارگردان و تهيهكننده و بازيگر و صدابردار و نور پردازش ( كه غالبا هم يك نفر بود!) با اسامي جعلي و مستعار و يا اعوان و انصار خود نقدهاي آنچناني نوشتند و به اغلب جرايدي كه در آن آگهي داشتند سپردند و چاپ شد و تبديل شدند به (( من آنم كه رستم بود پهلوان!!)) اين تئاتر وقتي در بستر بيماري بودكه (( مرتضي قمصري، گزارشگر بينام و نشان همه جا حاضر! با بينندگان آتراكسيونها و نمايشهاي آنچناني مصاحبه ميكرد و مردم جلوي دوربينش از (يك شب به اندازهي سي سال خنديدنشان و از زور خنده شلوار خيس كردنشان!) ميگفتند و از تلويزويونهاي قد و نيم قد و سياه سفيد و رنگي و نيم ساعته تا بيست و چهار ساعته پخش ميشد! اين تئاتر در بستر احتضار نفسهاي آخرش را ميكشيد كه آن برنامه ساز راديويي در يك مصاحبهي نابرابر و غير منصفانه يكي از دست اندركاران كارهاي نمايشي را در كنار خود نشانده و با منتقد و كارگردان تئاتر پيشرو، ناصر رحمانينژاد را روي خط تلفن داشت و اين دو مدعي را به مصافي نابرابر خوانده بود! و بالاخره اين تئاتر آن زمان جان به جان آفرين تسليم كرد كه حضرات نام و عنواندار، بعنوان استاد و كارشناس تئاتر در نمايشهاي موفق و ناموفق حضور پيدا كرده و بعد از اتمام نمايش به پاي دست اندركاران نمايش بر ميخاستند، كف ميزدند، هورا ميكشيدند، و بعد از افتادن پرده به پشت صحنه ميرفتند دست يكايك را در دست ميگرفتند. بر گونه يكايكشان بوسه ميزدند و از شاهكارشان تعريف و تمجيد ميكردند و برايشان آرزوي موفقيت بيشتر داشتند و چون در خلوت به اين حضرات استاد و كارشناس اعتراض ميكرديم كه چرا چنين ميكنيد؟ جوابشان چون عمل شان سفسطه و مغلطه بود! دو روئي و ريا بود! با نقد من و ناصر رحمانينژاد كاملا موافق بودند ولي همچون «ابو حريره» كه بر خوان معاويه اطعام كرده ولي نمازش را پشت سر علي ميخواند، از دوستان استمالت ميكردند! و در نهايت مجلس ختم و ترحيم اين تئاتر در شرايطي برگزار شد كه هيچ قلمي را جايي در نشريات اين شهر نبود، كه دو خطي در بررسي و نقد تئاتر بنويسي! در هيچ راديو و تلويزيوني ( عليرغم كمبود فوق العاده چشمگير برنامه) جايي و مكاني و محملي براي نقد و بررسي تئاتر نبود و هنوز نيست! نقد در اين شهر متاسفانه از يك سو به معني ( پنبهي طرف را زدن!) تلقي شده است و از سوي ديگر هيچ معنايي به جز تعريف و تمجيد و به به گفتن و چه چه زدن نداشته و ندارد! از اين روي «مرگ يزدگرد» كاري نيست كه مردم تئاتر نديده به آن اقبال نشان بدهند! از اين روست كه كار «ضياء مجابي» به ذائقهي جماعت هرهري و كركري خوش نميآيد! از اين روست كه كار ناصر رحمانينژاد و داريوش ايران نژاد بيش از چند اجرا نميرود! از اين روست كه «قمر در آئينه» با تمام استحكام فورمت تئاتريش، بعد از چند اجرا متوقف مي شود! چرا؟ چون سليقه و ذائقهي مردم اين شهر به نحو بسيار بدي توسط همين رسانههاي گروهي تربيت شده است!
خانمها! آقايان! دوستان عزيز من! اين كلاف در هم تنيده از چند رشتهي نا مانوس پديد آمده است كه اگر سر هر رشته را بگيريد و دنبال كنيد، آخرش به رسانههاي گروهي اين شهر ختم ميشوند! كه در بند و بست رفاقت و آگهي و نان قرض دادنها، باعث اضمحلال و ابتذال شهر شدهاند و چون امروز نه نشاني از تاك است و نه از تاك نشان، دو باره ( بعضي از آنها ) به دست و پا افتادهاند و زير علم واحدي جمع شدهاند كه بايد كمك كرد كه تئاتر مترقي پاي بگيرد! ترديدي نيست كه كار خير را، حاجت استخاره نيست! ولي دوستان شنيدهاند كه زن حامله گِل مي خورد، اما توجه نكردهاند كه چه گلي را زنان حامله ويار ميكنند!
دوستان عزيز! ايرج جنتي عطايي را من نميشناسم و جز يك برخورد سرد و انفعالي در منزل يكي از اهالي تئاتر، آشنايي ديگر با او ندارم و در آن برخورد هم نه او به پرسش من پاسخ گفت و نه من از موضع برج عاج او خوشم آمد! به عبارت سادهتر هيچكدام براي همديگر "تره" خُرد نكرديم! ولي همانطوريكه گفتم، من خود از دل سوختگان تئاترم. تئاتر در ميان ساير هنرها برايم جايگاه ويژهاي دارد به همين جهت كمتر از ديگران دلواپس اين كار جنتي نيستم. من كارهاي نمايشي عطائي را خواندهام و با نوع كار و انديشهي او حرفها دارم، شايد زماني ديگر در يك گپ و گفت روياروي با او مطرح بكنم و شايد هم در يك بررسي اين انديشيدن و اين نوع كار را به نقد بكشم ولي امروز به دليل اهميت اين نوع كارش «پرومته در اوين» مايل به ذكر چند نكته هستم. اول اينكه نقد و بررسي تئاتر هم مانند ساير رشتههاي هنر جايگاه ويژهاي دارد و هر نقد سازنده به دور از حب و بغض و بده بستانهاي رايج ميتواند در تعالي كار يك هنرمند نقش تعيين كننده داشته باشد. هنرمند از هر نوعش، با خواندن نقد متقدين در اصلاح و رفع اشكالهاي كارش بر آمده و در ارائه كارهاي سالمتر و صحيحتر گامهاي نوين بر دارد. بر نتافتن نقد و بررسي نشانهي خود شيفتگي و خود محوري يك هنرمند و چشم را به روي واقعيات بستن است. مدح و ثناي دوستان و دوستداران الزاما به مفهوم بي عيب و نقص بودن كار يك هنرمند نيست، زيرا عموما برداشتي احساسي و انفعالي از يك كار هنري دارند و فاقد بينش نقادانه هستند و به همين مناسبت با طناب پارهي بعضي از مداحان و سينه چاكان ناآگاه به چاه سرنگون شدن دور از عقل است.
اگر همين چند سطري كه در رابطه با آخرين كار ايرج جنتي عطائي نوشته ميشود، نشانهي آن است كه اين كار در خور اعتناست و جاي نقد و بررسي دارد و گر نه چه بسيار نمايشها و چيزهاي ديگر در همين شهر بر صحنه ميرود كه كاشا و كلا، حتي حرف زدن هم در بارهشان، خبط محض است چه رسد به آنكه چيزي در بارهشان نوشته شود!
«پرومته در اوين» كار خوب و در ميان نمايشهاي ايراني برون مرزي كاريست نوين. اين كار مي توانست بهتر از اين باشد و هنوز هم براي اصلاح آن وقت هست. ( به ويژه كه در اين شهر نمايشها را به مناسبت بزرگي و كوچكي سالن، حضور اقليتهاي مذهبي و قومي، و در تورهاي شهري و ايالتي و فرا ايالتي بالا و پائين كرده و متناسب با شرايط و ذوق و سليقه و خوش آمد و بد آمد حضار تغييراتي بنيادي مي دهند!)
«پرومته در اوين» كار خوبي است و روي آن خوب كار شده است و تيمي براي اجراي آن برگزيده شدهاند كه هر كدامشان به تنهائي كارنامهاي دارند و بيشترشان هم مدعي نويسندگي و كارگرداني و بازيگري و تهيه كنندگي! و عليرغم همگني و همخونيشان در خانواده تئاتر، به دليل خصوصيات خلقي و بافت فكري و ميزان آبي كه « لولهنگ » هر كدامشان بر ميدارد، جمع اضدادي هستند كه شايد فقط جنتي عطائي مي توانست آنها را يكجا به روي صحنه ببرد و در كنار هم به بازي بگيرد و اميدواريم كه تا آخر چنين باشد و بر اين حس بدي كه داريم فائق شويم! اين گروه در نهايت همياري و همت در كنار هم به ايفاي نقش پرداخته و به نظر نميرسد كه هيچكدامشان سعي در تسلط بر صحنه و يا به اصطلاح اهل تئاتر "پر كردن صحنه" را داشته باشند. و همينجا ضروري مي بينم كه ياد آور شوم كه من شاهد اولين اجراي ( پرومته... ) در «پيرس كالج» بودهام و قضاوت من بر اساس اولين اجراست و اگر به نقص و اشكالاتي كه اشاره خواهم كرد، مربوط به اين اجراست و يحتمل در در اجراهاي آتي بر طرف شده باشند. كار عطائي ستودني است به دليل همين انتخاب متفاوت بازيگران و متن نمايشي كه خود نوشته و گويا قبلا در چند شهر يا كشور اروپايي به روي صحنه رفته است. و اجراي لوسآنجلسي آن بازنويسي متن اروپايي است كه من آن متن را خوانده بودم و به نظر ميرسد كه به متن افزودهي زيادي دارند و طبيعتا زمان اجراي آن را هم به حدود دو ساعت و بيست دقيقه ارتقاء داده است. اما متن موجود يك دستي متن قبلي را ندارد و نشان از دو ذهنيت و دو بينش متفاوت دارد كه گاهی اين دو نظر در مقابل هم سر كشيده و عرض اندام مي كنند و حتي ناسخ و منسوخ همديگر هستند! ساده تر بگويم: بنظر من در پارهاي ديالوگها و حتي "سن"هاي افزوده بر متن قبلي خط و بينش و تفكر «پرويز صياد» را ميشود به خوبي رد زد.
"پرومتوس يا پرومته در اساطير يونان خدا يا فرشتهي آتش پسر ژاپت و برادر اطلس است. يوناني ها او را آشنا كننده بشر به تمدن ميشمرند و عقل و خردمندي انسان را عطيه او ميپنداشتند. او پس از آنكه انسان را از گل زمين ساخت، براي جان دادن وي، آتش آسمان را بدزديد. زئوس (خداي خدايان) براي تنبه وي «پاندور» را با درج شوم كه محتوي شرور و آلام بود، نزد وي فرستاد ولي پرومته به كياست دريافت و از گشودن آن خود داري كرد. سپس زئوس به وسيله «وولكن» او را در كوه قفقاز ميخكوب كرد و آنجا كركسي جگر او را ميخورد تا آنكه هركول او را نجات داد. ايسخولوس نمايش نامه اي تغزلي به عنوان «پرومته در زنجير»كرده است." ( لغت نامه دهخدا )
نويسندهي نمايشنامه دلبستگي ويژهاي به اسطورهها دارد، آنچنان كه در ( رستمي ديگر، اسفندياري ديگر ) نشان داد. ولي متاسفانه يا درك درستي از اساطير ندارد و يا در پروردن اسطورهها در قالبهاي نمايشي امروز ضعيف هستند. پرومتهي ايشان "زن"ي هستند كه هويت او در يك كلام خلاصه ميشود. زني كه شعر ميسرايد. و صد البته اصلا اشكالي با اين پرومته ندارم و اشهداً بالله گواهي ميدهم كه بسياري از زنان شاعر و نويسنده و محقق و حقوقدان و هنرمند ما شايستگي اين عنوان را هم دارند. اما هويت و پرسناژ اين شاعر در لابلاي بيش از دو ساعت ديالوگهاي روشنفكرانهي نويسنده، كماكان در پردهاي از موهومات و فرضيات مخفي ميماند و نقاط قوت يك زن ستيزنده و شاعر گاهی مغلوب نظرگاههاي مردسالارانهي شوهر و شنكجهگر و بازپرس و حتي تواب مي شود! و اين كاراكتر در هيچ بخشي از زمان طولاني نمايش جوهر روشنگري و ستيزندگي را از خود بروز نميدهد. او زني است كه شعر ميگويد و طرفه آنكه شعر را باز پرس او دكلمه ميكند ( و چه غلط هم دكلمه مي كند!) او زني است كه شعر ميگويد ولي حتي شوهرش هم با او همراه نيست كه بعضا با دژخيمان اوين همراهي و همدلي ميكند! و از نيش زبان، حتي در نوع بزك و لباس پوشيدن زن انتقاد ميكند. پس پرومته براي كيست؟ حتي مرده شوي هم با او همدلي ندارد! پرومتهي اوين زني است كه به صرف سرودن شعر دستگير ميشود، در زندان اوين در يك ملاقات كه با شوهرش دارد، بگو مگوهاي شخصي بين او و شوهرش در ميگيرد و سر بازپرس نا خرسند از سرتقي زن، در حضور شوهر به او تجاوز ميكند و در سنهاي بعدي با يك هم سلولي در مقابل جوخهي آتش قرار ميگيرد. آن زن تيرباران ميشود و پرومته تن به مصاحبهي تلويزيوني ميدهد و در خود ميشكند و تبديل به روح سرگرداني ميشود كه قائم به ذات خود نبوده و به دنبال جسدس در مرده شوي خانهها و قبرستانها آواره ميماند. اشكال نگاه نويسنده به زن دقيقا در همين جاست كه جايگاه زن مبارز امروز را درست درك نكرده است. زن فقط و فقط يك وسيله قلمداد ميشود، حتي اگر نام پر طمطراق پرومته را هم بر آن بگذارد! به ياد بياوريم زن بسته ( شراره مهرين فر ) را در پاي جوخهي اعدام كه با چشمان بسته آئينه طلب ميكند تا زيباياش را در چادر سفيد ببيند و يا زن تواب ( فيروزه خطيبي ) را كه مبارزي بوده و در اثر لو رفتن و اعتراف رابطش چيزي در او ميشكند و موجودي ديگر به نام تواب در او متولد ميشود و به ضد خودش تبديل ميشود و تير خلاص در شقيقه همرزمانش شليك ميكند و براي اثبات عشق حقيقي خود و منزه و پاكيزه شدن از اشتباهات گذشتهاش به بستر بازپرس ميرود و در شوري عارفانه! همبستري مجدد را از بازپرسش طلب ميكند تا آتش شهوت خود را فرو بنشاند! يا پرومته را در نظر بياوريم كه پاك باخته و مايوس كتابها را از قفسهي كتاب بر ميدارد و بر زمين ميكوبد و فرياد ميكشد:
"فدريكو گارسيالوركا توي آتيش همونجور سوخت كه/ شكسپير. رمبو همونطور كه چه گوارا، شعله/ همونطور از دامن خيام به رقص بلند شد كه از دامن/ شاندور پتوفي. سارتر سوخت وتروتسكي سوخت و/ لنين سوخت و شعر سياهان سوخت و شعر فلسطين/ سوخت و من سوختم و همه سوختن و ديگه كتابي/ نموند كه بسوزد. هفده سال كتاب، دونه دونه كتاب/ جمع كردن، همهش تو چند دقيقه سوخت. برشت/ هم تو آتيش من باد كرد، باد كرد و تركيد و با/ ماركس خاكستر شد."
آقاي جنتي عطائي! هيچ متوجه هستي كه چه ميگويي؟ شعار دادن خيلي آسان است ولي اثبات يك مقوله مستلزم اشراف و احاطه به آن مطلب را ميطلبد. اگر آنچه كه بر زبان بازيگر تو جاري ميشود به صرف سلب مسئوليت از روشنفكر شاعرت است كه اين چنين شلتاق ميكند به غورهاي سرديش ميشود و به مويزي گرميش! كه اصلا چرا نام پرومته بر او گذاشتهاي؟ و اگر خودت قصد شعار دادنداري، خوب همين معاني را تواب و شكنجهگر و بازپرس هم به نوعي ديگر روي سن عنوان ميكنند ديگر چه حاجتي به تكرارش است!
اساس اين نوشته بر حمايت است. بي تعارف بگويم كه كار جنتي عطائي شايستگي حمايت را هم دارد. متن و سوژهي خوبي را دستمايه اين نمايش قرار داده و ميتوانست كم ايراد و حتي بدون ايراد هم بر صحنه ببرد ولي خوب بزعم دوستان غربت است و دست تنگي و هزار كمبود و همت تا اين پايه را هم دست مريزاد! نمي دانم چه زماني به تمرين گذشته ولي بازيها جا افتادهاند. بازي دو نفر شاخص توانمندي و تسلط بازيگري شان است اول تواب «فيروزه خطيبي» و بعد استاد بازيگري " تاكيد مي كنم استاد فقط بازيگري "پرويز صياد كه به صحنه جان ميدهند، چه با بازي ديگران و چه آنجائيكه خودشان بازي ميكنند، با ديالوگ و بدون ديالوگ. حضور مستحكم شان بر صحنه انكار ناپذير است و چه بزرگوارانه با ديگران بازيشان را ميسازند. «اكبر معززي» چيزي كم نميآورد و در هر دو نقش خود موفق است و اي كاش در نقش قاري از ميان كتابهاي روي زمين "مقدمهاي بر ادبيات فارسي در تبعيد" خانم «مليحه تيرهگل» را بعنوان قرآن در معرض ديد تماشاچي نميگرفت، هر چند كه اين كتاب براي شناخت ادبيات مهاجرت قرآني است! زن بسته (شراره مهرين فر ) بازي معقولي دارد و من اولين باري است كه اين بازيگر را ميبينم و اگر در اين رشته تازه كار باشد كه زهي افتخار كه آيندهي خوبي در بازيگري برايش پيشبيني ميشود. ترنم موسيقي، پنجهي احمدرضا نبيزاده بر تارهاي گيتارش سكوت و فاصلهي تعويض سنها را به خوبي پر ميكرد. از «هلن افشان» و «محمود هاشمي» كه بروشور و كارنامهي كاريشان را روي ميز گذاشته بودند، طبيعتا توقع و انتظار بيش از آنچه كه ديديم، داشتيم و داريم ولي متاسفانه كمتر از آنچه مينمودند از خود بروز دادند، هلن با توجه به ريتم و ضربآهنگ بسيار كند نمايش عجول و شتابزده بود و تنفس مناسب نداشت و در نتيجه آخرين كلمات جمله هايش بي نفس و بيرمق در گلويش ميشكست و در رديف پيشين هم به گوش نميرسيد و ميزانسن ديگران و مخصوصا تواب را در دو مورد كاملا مشخص به هم ريخت و بر عكس هلن افشان همسرشان بازپرس ( محمود هاشمي ) كندتر از ريتم نمايش بازي ميكرد و تپق بسيار زد و اين شايد به دليل فاصلهاي است كه ساليان چندي بين او و صحنه افتاده است. نور پردازي بسيار اشتباه داشت و اگر استادي صياد در بازيگري نبود شايد تازهكاران را روي صحنه دچار سر در گمي ميكرد. ريتم نمايش بسيار كند و صحنههاي اضافي و غيرضروري بسيار زياد داشت و به راحتي و با طيب خاطر بيش از بيست دقيقهي نمايش قابل حذف است و هيچ لطمهاي به روند داستان و استراكچر (ساختار- کتابنمايش) پيس نميزند. صحنهها و چند بازي گنگ و نامفهوم و ايرادهاي جنبي و نوشتاري در اين نمايش ديده ميشود كه به نويسندهي آن برميگردد و اي كاش آقاي عطائي در بازنويسي خود به چند كتاب خاطرات زندان مثل كتاب رضا غفاري و عباس سماكار و ديگران مراجعه ميكردند و حداقل با اصطلاحات زندان آشنا ميشدند و محاوره بازپرس و شكنجهگر و تواب و زنداني را به آنچه كه در زندانهاي مملكت ما ميگذرد، نزديك تر مينوشتند! باز تاكيد ميكنم كه اين نقد بر اساس اجراي اول آن است و قطعا دوستان در اجراهاي بعدي خودشان ملتفت نقايص و اشكالات خواهند بود و در بر طرف كردنش خواهند كوشيد و اين نقد هم به دليل ارزش كار نوشته شد و طبيعتا هيچ كاري خالي از ايراد نيست و چون نمي خواهيم كه "پرومته در اوين" هم به سرنوشت ديگر كارهاي مبتذل لوس آنجلس گرفتار بشود، از سر صدق و خيرخواهي قلمي شد تا كه دوستان گوش گيرند يا ملال، موفق باشيد.
در مورد اين مطلب نظر دهيد