فرزاد جاسمي
روستاي
محمد آباد ( 0دهقايد ) در شمال شهر برازجان و به فاصلهي سه كيلومتري آن واقع شده است. رودخانهي "دالكي" كه از حاشيهي اين روستا ميگذرد و نخلستانهاي آنرا مشروب ميكند، روستا را از بلوك شبانكاره جدا ميسازد.در گذشتهاي نه چندان دور، بر سرِ مالكيت روستا، بين خوانين شبانكاره كه از طرفداران پر و پا قرص دولت فخيمهي انگلستان محسوب ميشدند و از منافع حياتي آنان در جنوب ايران دفاع مينمودند و ميرزا محمدخان غضنفر السلطنه، خان برازجان كه از نهضت جنوب و مبارزين ضد استعمار حمايت ميكرد، درگيريهاي خونيني در ميگرفت. استيلاي بر روستا و در مالكيت داشتن آن، نشانهي قدرت و اقتدار طرف غالب و سرشكستگي مغلوب، محسوب ميشد!
پس از انقلاب سفيدِ شاه و مردم بر عليه مُلك و ملت در سال 1341، محمدآباد، در رديف اولين روستاهايي بود كه سپاه دانش در آن مستقر گرديد و مدرسهي سپاه دانش در آن ساخته شد!
در ايام سوگواري، بويژه در ماه محرم، در اين روستا، برخلاف شهر كه دستههاي عزاداري و هيئتهاي سينهزني، تنها در روزهاي تاسوعا و عاشورا اجازه بيرون آمدن داشتند و تعزيه هم، فقط بعد از ظهر عاشورا و قبل از غروب آفتاب و آغاز مراسم شام غريبان برگذار ميشد، از روز اول محرم، تعزيه خواني شروع ميشد و تا پايان روز عاشورا ادامه مييافت. در اين مراسم ده روزه، هر روز قسمتي از واقعهي به شهادت رسيدن امام حسين و يارانش در صحراي كربلا به نمايش گذاشته ميشد و مسلمانان را به مقاومت و پايداري در مقابل ستمِ ستمگران و بيدادگري بيدادگران فرا ميخواند! اجراي مراسم هر روزه باعث ميشد تا مشتاقان و دوستداران اهل بيت، هر بعد از ظهر، مسافت بين شهر و روستا را سواره و پياده، پشت سر بگذارند و راهي روستا بشوند و در زير آفتاب گرم و سوزان جنوب به تماشا بايستند.
عاشوراي سال 1342، در نوع خود بينظير، جالب و فراموش نشدني بود.
ما هميشه شمر را با لباس سرخ ديده بوديم. با شمشير و سپر و خنجر و كلاه خود و ابلقهاي برافراشته و پر زرق و برق پهلواني! اين سرخي لباس شمر، چنان در ذهنمان جا افتاده بود كه هر رنگِ سرخ آتشيني را، سرخ شمري ميناميديم! پيراهن، شلوار، گل، آتش و غيره.
در آن سال، يعني در عاشوراي سال 1342، برخلاف تصورِ دوران كودكي، شمر را با شلواري سرخ، كلاه خود هميشگي و كتي زيتوني مشاهده كرديم. كتي شيك و خوش دوخت با پاگونها و سردستهايي طلايي و درخشان! به اضافهي شئياي مدال مانند كه بر روي جيب سمت چپ كتش آويزان بود.
در آن روز هم طبق روال معمولِ هر ساله، امام حسين آخرين نفري بود كه به ميدان كارزار آمد و پس از يك مجادلهي سخت و توان فرسا با لشكر اعداء، خونين و مالين در ميانهي ميدان قتلگاه به زمين افتاد.
«عمر ابن سعد وقاص»، فرماندهي سپاهيان يزيد بن معاويه، از شمر ذوالجوشن خواست تا كار را يكسره كند و سر حضرت را از بدنش جدا نمايد! شمر با ابهت هر چه تمامتر از اسب به زير آمد. دستي به سبيلش كشيد. سپس شمشيرش را از غلاف بيرون آورد و درحاليكه آنرا در هوا تكان تكان ميداد، خطاب به ابن سعد گفت:
ـ تو بكش كه دوش گفتي!
و ابن سعد در جواب همين جمله را تكرار كرد:
ـ تو بكش كه دوش گفتي!
پس از چند بار رد و بدل شدن اين جمله، شمر كوتاه آمد و بسوي ميدان قتلگاه روانه شد! در اين حال امام با تني مجروح و در هم كوفته، ميناليد و از هر كسي كمك ميخواست! ناگهان كودكي خردسال ( عبدالله پسر امام حسن )، خودش را از دست عمهاش زينب رهانيد و با سرعت به امام رسانيد! كودك خود را بر روي پيكر امام انداخت و فريادش به آسمان بلند شد.
شمر نيز با شمشير آخته و گامهايي استوار، خودش را به ميانه ميدان رسانيد! در كنار پيكر مجروح امام ايستاد. فاتحانه او را نگاه كرد. دستي به سبيلش كشيد و با لحني محكم و آمرانه از كودك خواست تا از امام جدا شود و بدنبال كارش برود! كودك مقاومت كرد و محلي به شمر نگذاشت. شمر در حاليكه پايش را به زمين ميكوبيد، پشت گردن كودك را گرفت و با زور و كشان كشان او را از پيكر نيمه جانِ عمويش جدا نمود. كودك خود را از چنگال شمر رهانيد و مجددا بر روي امام افتاد تا از فاجعهاي كه در راه بود جلوگيري نمايد. اين عمل چند بار تكرار شد. بالاخره شمر طاقت نياورد و غيرتي شد! شمشيرش را غلاف كرد و خنجرش را از نيام كشيد. آنرا بر گلوي كودك گذاشت و در يك چشم بر هم زدن گردنش را بريد. خون فواره زد و پيراهن سفيد كودك را گلگون نمود! صداي شيون خلايق به عرش رسيد! زنان بر سر و صورت خود زدند و گونههايشان را به ناخن خراشيدند!
شمر، دوري در اطراف امام زد و بر روي سينه اش نشست. خنجرش را بالا برد و بر گلوي امام گذاشت و چند بار كشيد. امام با صدايي بريده و محزون به او حالي كرد كه خنجر، جاي بوسههاي دختر پيغمبر خدا را نخواهد بريد! تا شمر به خود بيايد و براي چرخاندن امام دست به كار شود، دو نفر آقاي شيك پوش كه سر و وضعشان نشان ميداد بومي نيستند و از مأموران دولت هستند، از صف تماشاچيان جدا شدند و با گامهاي شمرده به طرف ميدان قتلگاه رفتند! كدخدا نيز دستپاچه و لرزان بدنبالشان روان بود. آن دو نفر به مجرد رسيدن به ميانهي ميدان، پشت يقهي شمر را گرفتند و او را از روي سينهي امام بلند كردند. دستي بر سينهاش زدند و چيزي گفتند. سپس او را بسوي محلي كه آمده بودند، هل دادند. از شمر چند دقيقه پيش اثري نبود! در يك آن به موجودي مفلوك و توسري خور مبدل شده بود! خنجر از كفش بر زمين افتاد. دست و پايش شروع به لرزيدن نمودند! سبيلش آويزان شد و رنگ چهرهاش كاملا پريد. مادر مرده چه ديده بود؟
امام كه اشهدش را خوانده و خود را آماده شهادت كرده بود، با حالتي عصبي از جاي برخاست و اعتراضكنان بدنبالشان به راه افتاد. كدخدا خود را به امام رسانيد و با دستپاچگي كلماتي را بيخ گوشش زمزمه كرد. امام مات و مبهوت در ميانه ميدان ايستاد! او هم شوكه شده بود. كلامي بر زبان نياورد. تنها، با چشمان از وحشت دريده اش رد مأموران و شمر را دنبال كرد.
مأموران، بدون توجه به مردم و امامي كه نگران حال شمر بود، آن مادر مرده را سوار ماشين لندرورشان كردند و بسرعت از محل دور شدند!
پس از آنكه گرد و غبار ماشين خوابيد، امام به خودش آمد. نفسي تازه كرد و خطاب به تماشاگران گفت:
ـ عزاداران حسيني! اجرتان با جدهام زهرا! تعزيه تمام شد! خدا قسمت نكرده بود كه ما امروز شهيد بشويم!
سلام
مطالب جالبی بود
اصل وجودتعزیه دردهقاید وقدمت آن که بسیار زیاد می باشد موردتایید می باشداما چنین داستانی بیشترتخیلی است وواقعیت خارجی ندارد.