نويسنده: جورج تابوری
مترجم: رشيد بهبودی
قسمت سوم
( چرا؟ رفته به چرا )
مابدين وظيفه میپردازيم چون اين وظيفه واقعيت عينی دارد. چون اين وظيفه موجود است. همانگونه که قله اورست موجود است. ما در انجام اين وظيفه شکست خواهيم خورد و اين مثبت است. شکست خوردن و عدم موفقيت به قول مرحوم ژانپل سارتر _ قبل از اينکه خفه شود _ موقعيت زندگيست. اين يک رهنمود مسيحيی کاملا واقعی و راه باريک رسيدن به پيروزی است. انسانی که تنها هدفش بدست آوردن موفقيت است، هيچگاه موفقيتی بدست نخواهد آورد. من تنها به يک دليل کار تئاتر میکنم. من کار تئاتر میکنم چون سختترين چيز جهان است. البته اين يک شعار است. جرقهای است برای برافروختن يک حريق. نه، فرياد کمک نيست، بلکه دعوت به آتش است. من حداقل میدانم که ديوانه هستم. برعکس مطلقجويان با آن شوهای يخزده و جنجال برانگيز.
طبيعتا اين حرف خيلی پر مدعا است. برای اينکه در هنر همچون عشق همه چرا؟ها را به يک "چرا نه؟" می توان پاسخ گفت. بقيهی داستان همهاش لاطائلاتمزين به مفاهيم فصيح و بليغ است که سعی در توجيح بدبياری و مصيبتهای روزانه ما دارد. لاطائلاتی که شايد هميشه هم بیفايده نباشد. شايد يک نوع فرضيهی کاری. يک کار صادقانه بهتر است از نقطه صفر شروع بشود، بدين ترتيب که انسان میگويد شايد اينگونه و شايد آنگونه يا بهتر آنست که گفته شود اينگونه نه بلکه آنگونه. بيان و اقرار شک، تفاوت بين اهل هنر و اهل عمل را روشن می سازد. اين نمايشنامه ( در انتظار گودو ) نه تنها مشکل بلکه غير ممکن است, پس خوشحال باشيد. اولا چون اين کار کاری نيست که بتوان آن را کار دراماتيک خواند, بلکه نثر است. يک تفاوت جزئی برای نوع کاری که ما میکنيم. علاوه بر آن مثال ديگری است در تداوم شکست. بکت برای نوشتن آن سالها وقت صرف کرد, و ما برای اجرا کردن, به روی صحنه آوردن آن تنها چند ماه فرصت خواهيم داشت, ما صحنهای نخواهيم داشت بلکه فقط يک دايره, يعنی مکانی که لايق جهنم باشد.
آخر چگونه می توان موفق شد, حتی اگر ما تمام عادات بدمان را که چون نطفهای با خود يدک میکشيم, از خود دور کنيم؟ من به يک چيز اطمينان کامل دارم _ شايد, شايد _ اين وظيفه و اين کار از ما انتظار تلاش بيشتری نسبت به همه کارهای گذشته دارد. موفقيت و شکست ما بيشتر بستگی به اين دارد که آيا ما وظيفه صحيح را پيدا میکنيم, و نه به اينکه آيا آن را به انجام میرسانيم. يعنی بيشتر سئوال مطرح کردن است تا پاسخ دادن. اين نقطه عطفی در باهم بودن ماست, ما يا بايد به اين وظيفهِ محکوم به شکست بپردازيم و يا از هم جدا شويم و تن به کارهای راحتتری چون فيلم ساختن و موز کاشتن بدهيم. وظيفه اصلی به نظر من اين خواهد بود که ما بايد خيلی فراتر از پروژه ـ هنرمندان گرسنه ـ برويم. بعضی از شماها سی روز يا حتی بيشتر گرسنگی کشيديد, اين تنها راه برخورد صادقانه به امانت کار به نظر می رسيد, ما بازی رو ول کرديم. همانطوری که از کارهای گذشته میدونيد, بازی صادقانه و بازی غير صادقانه وجود دارد. رولت روسی يک بازی صادقانه و تنيس بدون توپ يک بازی غير صادقانه است. من به بکت قول دادم که اثرش را همچون بازی يک قهرمان شطرنج به صحنه بياورم, اين ادعا آنقدرها هم مظلومانه نيست. بابی فيشر نه تنها میخواست که بر اسپاسکی ( هر دو قهرمانان شطرنج جهان هستند) پيروز شود، بلکه خواستار نابودی وی هم بود.
در پروژه ـ هنرمندان گرسنگی ـ وظيفه ما گرسنگی واقعی بود, يک نوع رياضت عينی, محروميتی که بعضیها را به خشم آورد, روح های چربی گرفتهای که نمیخواهند بپذيرند که اولين حرکت آزادانهي انسان امتناع از پذيرفتن پستان مادر است. در اين کار جديد ما بايد پا را فراتر بگذاريم, به کجا, من هم نمی دانم, پوست خودمان را بکنيم, از سخن گفتن بپرهيزيم و يا بپرهيزيم که سخن بگوئيم, پذيرا باشيم آن چه را که خودمان به خوبی میدانيم, اين نکته را که هنرپيشه چيزی بيش از يک نقش است.
بکت, سبز
بکت برای خود معيارهای مشخصی قائل است. نمونه کارهای او در اجراهای برلن از نمايشنامههای در انتظار گودو, کراپ, و بازی آخر, در حد کمال است. تکرار و تقليد آن اجراها اظهار عشقی خسته خواهد بود که خدمتی به بکت ( که نياز به خدمت ندارد) و همچنين ما ( که نياز به خدمت داريم)، نخواهد کرد. به همين ترتيب کار ما کمتر خدمت به ادبيات است, همانگونه که وظيفه يک آشپز خدمت کردن به مرغی نيست که میپزد. وظيفهای که چندی پيش برای خود در نظر گرفتيم, درست يا غلط, اين بود که به آفرينش زندگی بپردازيم و نه به آفرينش هنر, کلمه را تبديل به گوشت کنيم, علی رغم همه فساد و تباهی که معنی می دهد. کلمات نمیگندند ولی گوشت میگندد.
بکت را چگونه بايد بازی نکرد؟ بهائی که انسان برای شهرت میپردازد ايناست که در کشو طبقهبندی میشود. پيشگام امروز، کلاسيک فرداست.
تلاش کنيد به يک مجسمه و يا يک لاشه از طريق تنفس دهان به دهان جان ببخشيد. کلام نوشته شده, هر چند زيبا, اما چون گلٍِ خامي است که منتظر نفس کوزهگر است. حال ديگر اصطلاح "بکتی" هم متداول شده است, همچون "کافکائی" يا "برشتی". اينها اتيکتها هستند و نه اصل موضوع که اتيکت بندی میشود, اتيکتهائی برای کتابدار, منتقدين, شواليهها, کافهروها, سخنپردازان. بدين ترتيب است که "بکتی" تبديل به يک چيز خاکستری, يک نواخت, آبسورد, خاص, ماورای طبيعت, هستیگرای, لاشهپرداز شده است, يک آبجو ديگه عزيزم؟ لوتار آدلئر معروف و بزرگ هميشه هنگام روخوانی متن سعی بر اين داشت که همه کليشههای مربوط به شخصيتی را که بايد بازی میکرد يادداشت کند تا کاملا مطمئن باشد که حتی يکی از آنها را در هنگام بازی به کار نبرد.
ادامه دارد!
چيزی که مرا در مورد بکت به اعجاب وا میدارد, بزرگی او به عنوان اديب و نمايشنامه نويس نيست _ او آخرين استاد بزرگ است _ بلکه دردی است که از متن نوشتار او همچون يک رؤيا میجوشد و چشمه میگيرد. هر شئی جزئی از رؤيا است, کفش در نمايشنامهي در انتظار گودو, کيف دستی «وينی», عينک تيره «هام» جزئی از خود بکت هستند. اين رؤياها معما هستند, آدم از خود میپرسد آن چه بود, در آنجا چه چيزی در حال وقوع است؟ تنها کسی که شايد پاسخ اين معما را بداند خود بکت باشد که خوشبختانه از حل آن امتناع کرد _ هيچ چيزی خسته کنندهتر از يک معمای حل شده نيست. ما می توانيم بکوشيم تا آن را تفسير کنيم, به شرط اينکه بدانيم چقدر اين تفسيرها نادرست هستند. تنها کسی که خواب ديده است از مفهوم رؤيای خود آگاه است, هر کس ديگری غير از خود او تلاش خواهد کرد که رؤيای خود را در قالب رؤيای ديگری تفسير کند, که اين فساد و تقلبی مضاعف است. ولی البته جستجوی خلوص و پاکی در تئاتر، همچون انتظار باکره بودن از يک پيره زن، بیحاصل خواهد بود. همانطور که بارداری و عواقب آن, غير از يک مورد استثنائی احتمالی, بدون رفع بکارت ممکن نيست.
در مورد اين مطلب نظر دهيد