اصغر نصرتي (چهره)
این نقد را من در سال 2004 برای سایت «ایران امروز» نوشتم و ارسال کردم. نوشته برای مدتها در سایت بود ولی بعدا بنا بر تغییر سیاستهای جاری سایت مذکور این و به همراه آن دیگر نوشته های من، بدون کمترین توضیحی، از سایت حذف شد. به هر صورت چون قصدم این بود که همه نوشته های مندرج خود را که در سایتها و یا دیگر مطبوعات خارج از کشور درج شده بود، به نحوی جمع آوری کرده و در سایت چهره دوباره منعکس کنم، برای آغاز این اقدام و هدف این نوشته را انتخاب کردم. (اصغر نصرتی)
نگاهي به نمايش خانهي برناردا آلبا به کارگرداني ربرتو چولي در شهر کلن
نمايش خانهي برناردا آلبا اثر گارسيا لورکا را ربرتو چولي در ايران با گروه بازيگران ايراني و با حمايت مالي مرکز هنرهاي نمايش ايران آمادهي نمايش کرد. اين نمايش ابتدا در ايران به روي صحنه رفت و در ماه مه سال گذشته در سه شهر آلمان (مولهايم و کلن و برلين)! اين نمايش امسال يکبار ديگر قرار است از روز جمعه 14 فوريه امسال براي چند شب در شهرهاي مختلف آلمان (مولهايم، دوسلدورف و ...) به روي صحنه رود. آنچه در اينجا ميآيد نگاهي است به اجراي اين نمايش در شهر کلن به همراه تاملي کوتاه بر زندگي نويسندهي اثر و نمايشنامه «خانهي برناردا».
1) گارسيا لورکا
فدريکو گارسيا لورکا يکي از مطرحترين نويسندگان دهه بيست تا سي اسپانيا محسوب ميشود.آثار منظوم و نمايشي او ريشه در سنت ادبي محل زندگياش، اندلس، دارد . پدرش خرده مالک، مادرش معلم و خودش زادهي محيطي روستايي بود. در رشته هاي فلسفه، حقوق و ادبيات ابتدا در گرانادا و سپس در مادريد به تحصيل پرداخت. اما در زمينهي شعر و هنر تآتر کوشش بيشتري کرد.
وقتي از سفر کوبا به اسپانيا برگشت، جمهوريخواهانِ صاحب قدرت بودند و دوست صميمي او، «فرنادو دلوس ريوس»، وزير فرهنگ شده بود. آنها فوري به او مسئوليت تآتري سپردند و لورکا تآتر سيار دانشجويان (1932) را بنيان گذاشت. جنگ ميان کودتاگران فرانکو و جمهوري خواهان در گرفت. پيروزي کودتاگران منجر به دستگيري لورکا در 18 جولاي 1936 و تيربارانش در 19 اوت همان سال گشت. نمايشنامههاي معروف لورکا بدين قرارند:
مارينا پيندا (1927)، کفاشهي شگفتانگيز (1930)، عروسي خون (1933)، يرما (1934)، تماشاگر (1934)، دُن رزُزينا مجرد ميماند (1935)، به محض گذشتن پنج سال (1936)، خانه برناردا آلبا (1936).
2) حال و هواي عمومي نمايشنامههاي لورکا
زن در بيشتر نمايشنامههاي لورکا در مرکز ماجرا قرار دارد. در ميان مردان نمايشنامهنويسان سه تن بيش از همه زن را در مرکز نمايشنامههاي خود قرار دادهاند؛ شون اوکيسي، تنسي ويليامز و گارسيا لورکا. به تاکيد و تائيد بسياري لورکا و ويليامز موفقترين نمايشنامهنويساني هستند که اينچنين تصوير دقيقي از فراز و نشيب و آشوبهاي دروني زنها ارائه ميدهند.
موضوع اکثر نمايشنامههاي لورکا عشق و مرگ است. کشمکش نمايشنامههايش ميان سختجاني تعصبات و تابوهاي اجتماعي از يک سو و نيازهاي طبيعي انساني از سوي ديگر است. اين نمايشنامه ها بازگوگر عدم توافق ميان اصول متعصبانه و تواناييهاي طبيعي انسان هستند. در آثار نمايشي لورکا شور و حرارتعاشقانهفرجام ندارد. به ديگر سخن اين آرزوهايي دست نايافتني هستند.
محيط تصوير شده در نمايشنامههاي لورکا معمولا روستا و يا شهري کوچک است که با پسزمينههاي عرف و عادات منطقه اندلس در آميختهاند. چنين تصويرهايي در نمايشنامههاي لورکا بر بستر نوعي سمبليک و گهگاه سوراليستي متجلي ميشود. موضوع و تاثيرات عمده نمايشنامههاي لورکا مديون اساطير، افسانهها ومايهي اصلي کمديهاي اسپانيايي است. او اين تاثيرپذيري را با پرداختي شاعرانه و پر احساس ارائه ميدهد و همهي اين نشانهها و مشخصهها از نمايشنامههاي گارسيا لورکا آثاري فرا زماني و مکاني ساختهاند.
3) خانه برناردا آلبا
نمايشنامه در سه پرده نوشتهشده است و ده شخصيت دارد؛ يک زن (برناردا- مادر) همراه با پنج دخترش، مادر و سه کلفت خود در يک خانهي زندان گونهايحکم ميراند.
مکان اندلس و زمان دهه سي قرنِ پيش است. شوهر برناردا آلبا به تازگي درگذشته و همهي اهل خانه عزادارند. پنج دختر او و حتي به نوعي کلفتهاي خانه موظفند که هشت سال آزگار عزادار بمانند. دخترها اجازهي بيرون رفتن و تماس با مردان را ندارند. آنها همگي مجردند و مجبورند تابستاني داغي را در کنار سه کلفت و مادر بزرگشان به دستور برناردا بسان يک زنداني در خانهي خود بسر برند. برناردا نه تنها خود به فکر ازدواج نيست، بلکه دخترها را هم از چنين حقي به دور ميدارد. تنها دختر بزرگترش (آنگوستياس) اجازه دارد با نامزد خود (پِپه)، آنهم از پشت پنجره، ملاقات کند. ظاهرا ديدار هر شب آنها بايد در ساعت يک خاتمه يابد. اما پپه در پي خداحافظي از آنگوستياس به سراغ کوچکترين دختر خانه، آدلا، ميرود و اين دو هستند که دلباختگان واقعياند. شور و عشق پنهاني آدلا هر دم زبانه ميکشد. يکي از کلفتها، لاپونسيا، و يکي از خواهرهاي حسودش، مارتيريو، از راز اين عشق ممنوعه باخبرند، هردم او را از ادامه اين ملاقاتهاي خطرناک برحذر ميدارند و تهديدش ميکنند. اما تعصب خشک و تابوهايي که همگي توسط برنارداي فرمانروا بر خانه تحميل و جاري شده است، به آنها جسارت بيان اين راز را نميدهد. همزمان در دهکده جنجالي برپا ميشود؛ دختر ازدواج نکردهاي صاحب فرزندي شده است. برنارداي حاکم برخانه با همکاري ساکنين دهکدهي مجاور درخواست شديدترين مجازات را براي اين دختر نگونبخت ميکند. "او بايد بميرد تا رسوايي مرسوم نشود."
فاجعه رخ ميدهد.؛ در يکي از اين شبها که آدلا دوباره دزدکي به محل قرار رفته تا پپه را ببيند، مارتيريو او را غافلگير ميکند. با فرياد و هياهوي مارتيريوکه او هم دلباختهي پپه است، همه بيدار ميشوند. مادر، برناردا، در پريشاني اسلحه به دست به سراغ پپه ميرود، اما او ميگريزد. از آنجا که آدلا غرق هيجان عشق است و همه چيز را با چشم عشق ميبيند مارتيريو ميتواند فاجعه را شدت بخشد و به آدلا چنين تلقين کند که پپه کشته شده است. ديگر زندگي براي آدلا ارزشي ندارد. او فرمانرواي عشقش را از دست داده است. پس خود را حلقآويز ميکند. اما مرگ آدلا بيانگر تمامي تراژدي نمايش نيست ، بلکه کلام برناردا نهايت عمق تراژدي نمايشنامه است: "همه بدانيد که دختر من آدلا باکره خود را کشت"!
4) پرداخت نمايش
عاقبت در پي حضور چندين سالهي ربرتو چولي در جشنوارههاي دههي فجر ثمر خود را داد و پس از آنکه او را در بسياري از مصاحبهها به انواع و اقسام صفات متهم و مفتخر کردند، فرصتي پيش آمد تا نمايشي را با بازيگران ايراني در چهارچوب توليدات مشترک فرهنگي ايران آلمان ابتدا در صحنهي تآتر ايران و سپس بر روي صحنههاي شهرهايي چون مولهايم، کلن و برلين به نمايش درآورد.
حضور دائمي چولي در جشنواره فجر همواره به يک ميزان مورد توافق اهل تآتر دخل و خارج از کشور نبوده و اين امر بارها در داخل کشور شکل علني بيان شده است. به ويژه در دو سال گذشته، بارها حضور او مورد پرسش و انتقاد اهل تآتر ايران قرار گرفت. حتي هنرمندي پا را از انتقاد فراتر گذاشته و رابطه چولي با تآتر ايران را به رابطهاي از نوع لرنس عربستان تشبيه کرده است. بر اساس همين مخالفتها بود که او را از مقام يک کارگردان برجسته آلماني که سال نخست به او تفيض کرده بودند، به کارگردان درجه سه تآتر آلمان تنزل مقام و رتبه دادند. برخي هم ميپرسيدند چرا بايد چولي مهمان دائمي جشنواره فجر باشد؟ با اينهمه چولي سال پيش يکبار ديگر در جشنواره فجر شرکت کرد و نه تنها نمايشي در آنجا ارائه داد، بلکه براي يک کار مشترک نيز دعوت شد که حاصل آن همين خانه برناردا آلباي لورکاست.
در صحنهي بزرگ و وسيع تآتر شهرِ کلن چند صندلي سفيد در اطراف ميز بزرگي در وسط صحنه و سه تايي هم در جلوسمت چپ صحنه و دو صندلي هم در سمت راست در امتداد ميز وسط صحنه ديده ميشوند. در عمق صحنه ديواري بلند با رنگي تيره پيداست. ديواري که بر آن يک نردبام تکيه داده شده و تفنگي بر آن آويزان است. در پاي اين ديوار بلند که آدمي را بياختيار به ياد زندان گوهردشت مياندازد، درختي خشکيده نيز وجود دارد. زندگي در اينحا مرده است. برناردا با تحميل هواي راکد بر اين خانه عملا امکان حيات را دشوار کرده است او حتي به اين درخت هم رحم نکرده است. ديکتاتورها به هيچ چيز رحم نميکنند. حتي به نزديکان خويش. در بالاي اين ديوار دريچهاي به عرض آن ديده ميشود که از آن روشنايي به داخل خانه ميتابد. اين دريچه مفر و محل نفس کشيدن اهل خانه است. محل گريز به بيرون، اما گريزي بيبازگشت. آدلا با شنيدن مرگ پپه خود را از بالاي همين ديوار و از راه همين دريچه در ميان بهت وهياهوي اطرافيانش به پائين پرت ميکند. در جلوي صحنه سمت چپ يک فرغون با کمي خاک در داخل و بيرونش روي زمين ديده ميشود. اين خاکها را برخي شخصيتهاي نمايش بعدا به هنگام درماندگي بر سر و روي خود خواهند پاشيد.
به هر صورت انتخاب اين نمايشنامه قدري کار چولي را راحت کرده است. چرا که نمايش بر بستري رئاليستي و در فضايي سوگوارانه پيش ميرود. فضايي خاکستري که حزن و درماندگي و بدبختي از سر روي آن ميبارد. همان چيزي که فرهنگ شيعه سالها تبليغ کرده و تصوير چنين نمايشي اصلا مشکلي براي کارگردان در پي نخواهد داشت! اما اين تنها يک سوي ماجراست!
لباسها در بيشتر موارد، غير از لباس مادر بزرگ ، تيره و رنگ پريدهاند. برناردا در سراسر نمايش، با ژشستي مردانه و کت و شلوار سياه و قدري هم شيک ظاهر ميشود. کلفتها در پيراهني سياه و گاهي با پيشبندي هستند. به نظر من طرح لباس دخترها با هوشياري بيشتري همراه بود و قدري هم افشاگر. لباسهايي نسبتا متحدالشکل و از همه سو پوشيده. لباسهايي بيرنگ و دلمرده. لباسهايي که انسان واقعا با ديدنش دلش ميگرفت. دخترهاي برنارداي سنگدل چنان در گرماي تابستان از اين خفقان تحميلي رنج ميبرند که حد ندارد. از همين رو از طراحي لباسها چنين بر ميآيد که کارگردان با مامورين سانسور نميتوانسته دشواري بزرگي داشته باشد. يا مامورين سانسور با حضور نامرئي خويش راه ديگري براي کارگردان نگذاشتهاند.
بازيها همه در يک سطح نبودند. اما بازيگر نقش آدلا (عاطفه تهراني) در مجموع خوب، با تحرک و توانايي کافي بود. کار او نشان از نرمش و آمادگي بدن يک بازيگر خوب داشت. دختر بزرگ (نرگس هاشمپور) در صحنهي برملا شدن راز پپه و در صحنهي گفتگو در بارهي تغيير رفتار پپه خوب بود، اما صدايش را نحيف و ضعيف يافتم. برناردا مختلف بود. در مجموع برنارداي سنگدل موفقتر از برنارداي در هم شکسته ( به ويژه صحنهآخر) بازي ميشد. کلفتها (رويا تيموريان و مدآ طهماسبي) در صحنهي گفتگوي دو نفري خود بهتر بودند. گفتگوي يکي از کلفتها با آدلا در بارهي راز پپه هم جاندار به نظر ميرسيد. به ويژه وقتي سعي داشت از شوهرش به شکل تحريکآميزي سخن بگويد. در بارهي مادر بزرگ هم در جاي ديگر گفتهام. در بارهي خواهر حسود و فتنهبرانگيز نمايش (مارتيريو- پانتهآ پناهيها) که در بسياري موارد پا به پاي آدلا حضوري زنده در نمايش داشت، پائينتر اشاره کردهام. ميماند در بارهي دوخواهر ديگر (ماگدالنا- مهسا ماهجور و آمليا- آشا مهرابي) که در صحنه دوختودوز و هماهنگي با تيم نمايش تلاش فراوان از خود نشان دادند. در مجموع صداي بازيگران، به غير از کلفت اصلي، برناردا، مادر بزرگ و آدلا ضعيف بود.
چولي صحنهي شروع خوبي براي نمايش طراحي کرده بود نمايش با فضاي سوگواري آغاز ميشود. زنها همه ، غير از مادر بزرگ، هر يک از افراد نمايش مانند پايان يک مراسم سوگواري در جاي جاي صحنه، بسان لشگري شکستخورده، ماتمزده، خسته و درمانده روي صندليها نشسته يا خوابيدهاند. يک مرثيهخواني با لبان دوخته و در سکوتي مطلق!
چولي عملا نمايش سه پردهاي لورکا را در يک پرده و آنهم بدون استراحت (آنتراکت) اجرا کرده و همين باعث ميشود که فضاي خاکستري و خفقان بيشتر بر تماشاگر سنگيني کند. نمايش در بيست دقيقهي نخست خود کسالتبار است. و به اين امر سه عامل کمک ميکنند؛ يکي فضاي خاکستري نمايش، ديگري يکنواختي حرکت و بيان بازيگران، ديگر نوع پوشش زنان! که فوقالعاده خفقان آور ديده ميشدند! انگار هنرپيشهها همگي کوتاه قدتر و نحيفتر به نظر ميرسند. انگار همان سنت و قيد و بندي که در نمايش ميبايستي تصوير شود در وجود صحنه و بازيگران حلول کرده است. منظورم اين نيست که بازيگران آنقدر در نقش فرو رفته بودند که همه چيز در يک هماهنگي قرار گرفته باشد. نمايش از آن رو تو سري خورده بود که مجريان آن در قيد و بندهاي حاکم بر جامعه ايران، در روي صحنه به زور نفس ميکشيدند. باور کنيد اجرا فرياد ميکشيد که" آنچه بر صحنه ميگذرد، سرنوشت ماست. باور کنيد ما نمايش نميدهيم. ما زندگي ميکنيم. گرچه اينچنين!" گمان ميکنم نوع لباس و آن حجاب اسلامي تحميلي چنين احساسي را بر تماشاگر حقنه ميکرد. اين وضع چنان فشاري را بر تيم بازيگري تحميل کرده بود که حتي آدلاي چست و چالاک نمايش، ادلاي عاشق پيشه و گستاخ و سنت شکن در تارهاي نامرئي، به بند کُندي و سستي حرکت کشيده شده بود. به همين خاطر نيمي از توانايياش مهار ميشد. به همين خاطر وقتي دخترهاي برنارداي نمايش از گرما کلافه ميشدند و دنبال راهي ميگشتند، آدم خيلي زود به ياد تابستان گرم و کثيف تهران و فرياد مامورين برنارداي بزرگ مي افتد که خواهرها را از بد حجابي منع ميکند!
در نمايش لحضات فراواني بودند که ميتوان بر آنها مکث کرد و آنها را بررسي کرد، اما در اينجا من به چند صحنه بسنده ميکنم.
يکي از زيباترين صحنههاي نمايش هنگامي بود که کلفت خانه علت هياهوي بيرون را خبر ميآورد. مردم دهکده برآشفتهاند و ميخواهند دختري را که فرزند نامشروع خود را کشته و جسدش در جايي پنهان کرده، مجازات کنند. برناردا برآشفته ميگويد بايد او را کشت. آدلا در هم ميشکند. زيرا ميداند که خطر تنها متوجه آن دختر نيست. مرگ با گامهاي فاجهبارش به سراغ او نيزميآيد. به آرامي دستي بر شکم خود ميکشد، در آنجا رازي نهفته است. رازي که بزودي بر ملا ميشود. رازي که با عشق او در هم تنيده است. مرگ او، مرگ فرزندش و مرگ عشقش است. نه، اصلا مرگ عشق است. اوست که ميخواهد نگهبان اين عشق ابدي باشد. اوست که پشت بر تعصبها کرده و طراوت و زيبايي عشق امروز خود را با سوداي فرداي عافيتطلبانه تاخت نزده است. آدلا، عاطفه تهراني، چنان به پاي مادر بيرحم استغاثه ميکند که آدمي بياختيار به ياد سنگسارهاي زنان در جمهوري اسلامي ميافتد.
آدلا براي ماندگاري خود، براي پاسداري عشق به گريه و استغاثه پناه ميبرد. بگذاريد من از مرثيهاي که چولي در نمايش آغاز کرده نمايي تمام قد تصوير کنم. آدلا هاي بسياري در ايران سنگسار شدند و هرگز قانوني به نفع هزاران زن قرباني تصويب نشد. آدلاهاي ايراني بسياري از ترس رسوايي جان باختند در حالي که قوانين ارتجاعي موجود و مدعي کاهش فحشا نتوانستند فحشاي اقتصادي و فرهنگي زنان را در جامعه کاهش دهند. و رسوايي اينجاست. آنها نه تنها تابوها بومي و سنتي را نابوذ نکردند، بلکه تعصبات کور مذهبي را هم به آنها افزودند.
آري صحنهي تکان دهندهاي بود و عاطفه تهراني به نيکي از پس آن بر آمده بود. براي آنکه حقي پايمال نشود بايد از بازي خواهر حسود و رازدار آدلا هم که معناي استغاثهي او را در اين صحنه مي فهمد، ياد کنم. او (مارتيريو- پانتهآ پناهيها) علي رغم آنکه همواره تهديد به افشاي راز ميکرد، اکنون لحظه را حادثهساز و موقعيت خواهر را دردناک ميبيند. حسادت و ترس آلوده به عاطفه خواهري، همزمان و يکجا، او را در برگرفته است. اما برناداي بي رحم گوشش به حرفهاي آدلا و نگاهش به چشمان مضطرب مارتيريو نيست. ديکتاتورها همواره حوادث را دير درک مي کنند!
رهايي مادر بزرگ از زندان برناردا نه تنها يک تغيير فضا براي نمايش محسوب ميشد، بلکه يکي از صحنههاي جذاب نمايش هم بود. مادر بزرگ در پي فريادهاي مکررش عاقبت از بند رها ميشود و با ورود خوب و بازي يکدستش يکي از صحنههاي خوب نمايش را ميسازد. مادر بزرگ يکبار ديگر با برهاي در آغوش که آن را بچهي خود فرض ميکند، وارد صحنه مي شود. گرچه اين صحنه در بافت نمايشي نسبت به صحنهي قبلي از ارزش بيشتري برخوردار است و ميتوانست صحنه تکان دهنده تري باشد، اما جذابيت بازي و فضاسازي و تاثيرگذاري آن کمتر و ضعيفتر از آب درآمده بود.
رژه نظاميگونه و سپس رقص برآمده از آن که از يک سو القاکنندهي محيط فرمانبرداري کورکورانهي تحميليست و از سوي ديگر القا کننده نيازهاي طبيعي و انساني دخترها، از تصويرهاي زيباي ديگر نمايش محسوب ميشد. در هم تنيدين رقصگونهي دخترها در جلوي صحنه هم باز به نمايش زيبايي مي بخشيد. گرچه رابطهي هر دو صحنه را با پرداخت نسبتا رئاليستي نمايش نتوانستم مرتبط کنم.
وقتي آدلا خود را ميکُشد برناردا تراژدي را کامل مي کند. او در هم شکسته در جلوي صحنه، کنار خاک و فرغون، به همراه دختر ديگرش زانوي غم را در بغل ميزند. برناردا با اين جمله حجم و عمق عظيم تراژدي را بيان ميکند:
"جوانترين دختر برناردا آلبا، باکره مرد."
افسوس که اين صحنه به سنگيني و خوبي آغاز نمايش از آب در نيامده است. گرچه ارزش آن به مراتب از صحنهي آغازين بيشتر بود. در اين صحنه به واقع تراژدي نمايش به جاي آنکه پاياني براي نمايش باشد، آغازي براي بيان تراژدي پايانناپذيري بود که تماشاگر در ذهن خويش با خود همراه ميبرد. آري ديکتاتور خود قرباني قيد وبندهاي ايجاد کردهاش شده بود. ولي هنوز توانايي اعتراف به آن را نداشت و تنها فرمان بر پنهان کردن ميداد. نمايش نشان داد که برنارداي نمايش ما بسان برنارداي حاکم بر ايران درس لازم را از تراژدي موجود نگرفتهاست.
نمايش را طرح زيبايي به پايان ميبرد تا شايد اميدي براي تماشاگران ايجاد کند. با پايان يافتن نمايش در پي خاموشي مطلق صحنه و سالن، چراغهاي رنگي که براي عروسي دختر بزرگ برناردا تدارک ديده شده بود، روشن ميشوند. اين روشنايي سعي داشت سيما و درون تيرهي نمايش را با رنگ شاد پايان دهد. گرچه فضاي عمومي نمايش و جدايي ارگانيک و کوتاهي و دورافتادگي اين کار مانع از جلوهي واقعي آن شد، اما بايد اين روشنايي پايان کار را ، آنهم در نمايشي که به درستي بيانگر خفقان امروز ايران بود، به فال نيک گرفت. بايد خبر آتش زير خاکستريايران را به همه رساند. آتش هنوز زير خاکستر پنهان است. اما فقط هنوز!
5) اسلامگرايي تحميلي يا سانسور اسلامي در تآتر! ؟
اين نمايش ميتوانست، با همين امکانات موجود، به مراتب بهتر و زيباتر اجر شود. اگر سانسور برنارداي بزرگ بر سراسر اين نمايش سنگيني نميکرد. براي آنکه مانند صاحبان دم و دستگاه برنارداي بزرگ بدون پشتوانه سخن نگفته باشم در اينجا به چند نمونه اشاره ميکنم.
در بالا به صحنهي خودکشي آدلا در پي خبر مرک پپه اشاره کردم. آدلا بايستي بر اساس نمايش خودکشي کند، حالا ببينيم مامورين مرئي و نامرئي سانسور چگونه خود را بر نمايش تحميل کردهاند. آدلاي بينوا که به مقتضاي نقش بايد خود را حلق آويز کند، به دستور برنارداي ايران اولا حق دست زدن به طناب و اين جور آلات قتاله ندارد، دوما به صراحت حق نشان دادن خودکشي را هم ندارد. و ربرتو چولي هم بايد فوري به فکر يک ايدهي شرعي _ هنري مناسب بيفتد که حقا فکر بکري کرده بود. چرا که هم ديوار اختناق را تا آنجا که توانسته بود بالا کشيده بود و هم به آدلا گفته بود که براي آنکه مرگش مايه دردسر گروه نمايش نشود، بايد بالاي ديوار، مانند بچه کوچولوها خودش را آنقدر به خاک بمالد يا بغلتد تا بالاخره ندانسته و بياختيار از آنجا بيفتد پائين تاکلکِ اسلامي اين صحنه هم کنده شود! وقتي اين خلاقيت اجباري کارگردان را ديدم که هم هواي شرع را دارد و هم هواي نمايش را به ياد اين جملهي قصار کيارستمي افتادم که سانسور را عامل خلاقيت دانسته بود! (اميدوارم جمله ايشان را به درستي نقل به معنا کرده باشم. ) خدا سايهي همهي ديکتاتورها را بر سر خلاقيت هنر حفظ کند!
صحنهي ديگري وجود داشت که دو کلفت ديرهنگام سرگرم شنيدن موسيقي بودند. يکي از آنها با شنيدن قطعهاي مي خواست که همراه موسيقي راديو خود نيز بخواند، اما از آنجا که برنادراي بزرگ اجازه نميدهد صداي تحريککنندهي زنان به گوش مردان برسد، بازيگر بايستي لب ميزد، از همان لبهايي که فردين با صداي ايرج در سينماي فارسي زمان شاه ميزد!
قرار است نيمهي شب همهي زنان با لباسخوابهايشان به وسط صحنه بيايند. در اينجا نيز ديديم برنادراي بزرگ چه تحميلاتي نصيب زنان صحنه کرده بود. عجب لباسهاي خوابي! و اينها همه در نمايشي رُخ ميداد که اساس آن را پرداختي رئاليستي شکل ميداد تا از آن سورئاليسم اسلامي (!) ساخته شود.
نمايش که تمام شد چوليِ کارگردان به همراه بازيگرانش و يک آقاي ديگري که نميدانم در نمايش چکاره بود، به همراه بازيگران در روي صحنه ظاهر شدند. هر دو مردها که اجازه نداشتند دست در دست بازيگران به جلوي صحنه بيايند، چنان با فاصله از آنها آمدند و رفتند که مبادا باز برنارداي بزرگ بتواند به وقت نياز از اين عمل طبيعي يک پروندهي ناموسي از نوع هلموت هوفر بسازد!
6) جمع بندي
بر اساس آنچه در بالا گفته شد. با توجه به امکانات موجود گروه نمايش، در مجموع نميتوان نمايش را عالي و موفق قلمداد کرد. گرچه هر دو دولت ايران و آلمان از طريق بازوهاي تبليغاتي خود بسيار تلاشورزيدند که آن را واقعه مهمي جلوه دهند. متاسفانه بر پيکر و درون نمايش تعصبگرايي و سانسور اسلامي سنگيني ميکرد و بازيگران و کارگردان را در اين تگنا به بند کشيده بود. برخلاف ادعاي چولي اين حرکت يک گفتمان فرهنگي نبود، بلکه قبول يک منولوگ در قالب سانسور اسلامي بود . و باز برخلاف ادعاي چولي اين توافق و تن دادن به اين نوع سانسور امر پيشپا افتادهاي بومي و عقيدتي محسوب نميشود، بلکه پذيرفتن سانسور دولتي به بهانهي گفتمان يک سويه فرهنگي است.
انتخاب اين نمايشنامه آنهم در ايران جاي مکث و تعمق دارد. گرچه ممکن است رژيم در ظاهر با حضور 9 زن در صحنه بخواهد سوءاستفادهاي سياسي- تبليغاتي کند، اما اين کار براي موفق شدنش هنوز راه درازي در پيش دارد. زيرا ايران کشوريست که در آن هنوز ديدن موي سر زنان گناه بزرگ و برانگيزندهي مردان محسوب ميشود، هنوز زنان بايد جدا از مردان در اتوبوسها بنشينند. هنوز حق طلاق و حق ازدواجش نه در قانون و نه در عمل برابر و عادلانه نيست! از آنجا که تبليغات رژيم متوجهي جامعه اروپايي است، تماشاگران با ديدن همين نمايش خيلي زود دُم خروس را از لاي قسم حضرت عباس تشخيص ميدهند. رژيم اين ناکامي تبليغاتي را قبل از همه مديون زنده بودن تآتر و مستقل بودن تماشاگر است. خوشبختانه تماشاگر را نميتوان مانند دستگاه سانسور دو دستي مهار زد و بر او فرمان راند و صحنههاي تحميلي سانسور برايش مهيا کرد و در عين حال از او خواست که صاحبان سانسور را منجيان حقوق زن بداند. به همين سادگي و راحتي نميتوان جنس بنجل سانسور را با حضور 9 زن به قيمت گران "آزادي زن در ايران" به تماشاگر آلماني فروخت. حتي اگر آلمانيها براي قضاوت تنها به همين نمايش بسنده کنند و از اخبار فاجعهبار زندانها، شکنجهها، تجاوز به زنان در زندانها و غيره در ايران بيخبر باشند، باز در همين نمايش به قدر کافي ديدهاند و عمق فاجعه در ايران را به خوبي درک کردهاند
ربرتو چولي سعي کردهبود لباس اسلامي مناسبي بر قامت اين نمايش بدوزد ولي نميتوان انتظار داشت که همه به اين لباس تحميلي به ديدهي تحسين بنگرند و آنچه او به اجبار پذيرفته بود مبناي حسن کار او بدانند. آنان که بر فرمان هاي سانسور سر خم ميکنند دير يا زود بخشي از نيروي سانسور ميشوند. به همين خاطر حتي اگر جمهوري اسلامي با اين نمايش بخواهد ژست همسويي و همراهي با حقوق زنان بگيرد و آزادي زنان را تنها در شيپور تبليغاتي حضور 9 زن در صحنهي اروپا خلاصه کند، بايد بداند اولا واقعيت زندگي امروز مردم ايران، به ويژه زنان، خلاف اين را نشان ميدهد، دوما همين اجرا به قدر کافي افشاگر فاجعه در ايران است. فاجعهاي که مايه شرم براي برنارداي بزرگ و مجريان فرمان اوست! نمايش خانهي برناردا آلبا به کارگرداني ربرتو چولي بيش از آنکه افشاگر ديکتاتوري برنارداي نمايش باشد، نمايي از بختک برنارداي حکومتمداران ايران بود.
منابع:
1- فرهنگ ادبيات جهان؛ زهرا خانلري، خوارزمي،1375.
2- درامنويسان جهان؛ منصور خلج، برگ، 1375.
3- خانهي برناردا آلبا؛ فدربکو گارسيا لورکا، محمود کيانوش، نيل، 1348.
4- منابع اينترنتي مختلف در بارهي تآتر ايران و همچنين بريده جرايدي که تآتر روهر مولهايم در اختيارم گذاشته است.
5- Harenberg Schauspielführer; Autoren, Dortmund, 1997.
بايد خبر آتش زير خاکستريايران را به همه رساند. آتش هنوز زير خاکستر پنهان است.
بسیار عالی بود ..من نقد و تحلیل خانهي برناردا آلبا را خوندم اما این تحلیل عالی بود
سپاسگزارم امید روزی بدون سانسور این نمایشنامه به خوبی در ایران اجرا شود و به راستی این چنین است که اشاره کردید آنان که بر فرمان هاي سانسور سر خم ميکنند دير يا زود بخشي از نيروي سانسور ميشوند..سربلند باشید